1 بگذشت ماه روزه به خیر و مبارکی پر کن قدح ز باده گلرنگ راوکی
2 آبی که گر برابر آتش بداریش واجب شود عبادت او نزد مزدکی
3 برای شعر بنده چو بلبل که پر شود سمع خدایگان ز نوای چکاوکی
1 یار میخواره من دی قدحی باده به دست با حریفان ز خرابات برون آمد مست
2 بر در صومعه بنشست و سلامی در داد سرِ خُم را بگشاد و در غم را بربست
3 دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
4 زلف زنجیر وَشش کز سر ایمان برخاست رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
1 ز من چندان که می خواهی وفا هست از این معنی بگو یک جو تو را هست؟
2 چه گویم وای دل گویی که جان کن کنون هم از تو پرسم این وفا هست؟
3 سلامم را جوابی نیست از تو بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
4 به غم گفتی برو خون کن دلش را ز غم واپرس تا خود دل به جا هست؟
1 من که هرشب با خیالت دیده در خون میکشم حاش لله! بار عشق دیگران را چون میکشم؟
2 گر چو گردونم بگردانی به گرد این جهان در سرآبم گر چو گردون ناله بر گردون میکشم
3 ور درون جان من چیزی بود جز عشق تو دست گیرم جان خود را زان میان بیرون میکشم
4 چون ظهیری از غم عشقت ندارم دست را چون شفق پا تا گریبان، دامن اندر خون میکشم
1 گر گل رخسار تو عزم گلستان کند گل به تماشای او روی به بستان کند
2 ور مه روی تو را ماه ببیند برش تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
3 نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
4 سلسله زلف تو با دل دیوانگان آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
1 گر سر کیسه وفا بندی در دُرج سخن چرا بندی؟
2 روی هجران چنان ندانی خوب کش جفا نیز بر قفا بندی؟
3 لاشه لنگ دل ضعیف مرا چند بر آخور جفا بندی
4 چشم بیگانگی گشادستی تا دعا بر من آشنا بندی
1 دلم چون بر سر زلف تو جان بست برو عشقت در هر دو جهان بست
2 سر زلفت چو زین حالت خبر یافت به قصد جان من جان در میان بست
3 تو را کاین رسم و آیین باشد ای جان چه بار از وصل تو بر خر توان بست؟
4 لطافت در جهان روی تو آورد صبا چیزی از آن بر گلستان بست
1 ای همایون نظر،از من نظری باز مگیر طوطیم در قفص از من شکری باز مگیر
2 سگ قصاب توام خورده ز جانم جگری چون جگر می خورم از من چگری باز مگیر
3 شب اومید مرا،روز دلفروز تویی بنما روز و نسیم سحری باز مگیر
4 پا اگر بازگرفتن ز تو من آن دگر است تو ز من پا به امید دگری باز مگیر
1 ای به عیدی دلم به روی تو شاد عید را روی تو مبارک باد
2 هر کجا یاد چهره تو کنند هیچکس را ز عید ناید یاد
3 ای بسا دل که از هوای لبت در میان گل و گلاب افتاد
4 هر زمان شادی نوست مرا زان رخ همچو صورت نوشاد
1 باز بر جانم فراقت پادشاهی میکند وآنچ در عالمکشی کرد از تباهی میکند
2 شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند با من آن کردی که با شهری سپاهی میکند
3 بیگناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه! حال چون بودی چو این در بیگناهی میکند؟
4 چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی میکند