2 اثر از باب ششم در مرزبان‌نامه سعدالدین وراوینی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب ششم در مرزبان‌نامه سعدالدین وراوینی شعر مورد نظر پیدا کنید.

باب ششم در مرزبان‌نامه سعدالدین وراوینی

ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند : ,

2 اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک

آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود. ,

4 فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ

زیرک گفت : آورده‌اند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوامّ و حشرات که طعمهٔ او بود، هیچ نیافت که بدان سدِّ جوعی کردی و لوعتِ نایرهٔ گرسنگی را تسکینی دادی. یک روز بطلبِ روزی برخاست و بکنارِ جویباری چون متصیّدی مترصّد بنشست تا از شبکهٔ ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد. ماهی گفت : مَا العُصفُورُ وَ دَسَمُهُ وَ البُرغُوثُ وَ دَمُهُ ؟ ترا از خوردنِ من چه سیری بود ؟ لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده‌ماهی شیم از سیمِ ده دهی و برفِ دی مهی سپیدتر و پاکیزه‌تر بر همین جایگاه و همین ممرّ بگذرانم تا یکایک می‌گیری و بمرادِ دل بکار می‌بری و اگر واثق نمی‌شوی و بقولِ مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم ، در عمل آرم. زغن گفت : بگو خدا. منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمهٔ تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود. ,

2 چرخ از دهنم نواله‌در خاک افکند دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت

و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد. ,

4 وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ

زیرک گفت: رمهٔ که حافظش من بودم، رمه سالاری داشت مکثر، باجناس و نقود اموال مستظهر اما گلّهٔ گوسفندان او بعدد کم از هزار بودی تا اگر نتاج از هزار زیادت گشتی، بفروختی و از هزار نگذرانیدی. روزی شبان ازو پرسید که دیگران مقامِ چاکری تو ندارند و بثروت و استظهار صد یکِ تو نباشند، گوسفندان بیش از دو هزار در گلّه دارند و ترا هرگز بهزار نمیرسد، موجب چیست؟ گفت: بدانک هزار نهایت عددست و هر آنچ بغایت رسد، ناچار نهایت مستعقب آن شود و ازین جهتست که من این گلّه زیرِ هزار دارم و زبر هزار گلّه دیدم که محاسبان ارزاق بر تختهٔ قسمت عدد آن گوسفندان از مرتبهٔ الوف بمئات و عشرات آورد و بآحاد رسانید و هرگز قصور و کسور باعداد گوسفندان ما در قانون هزاری نرسید. این فسانه از بهر آن گفتم که تامن حارس رمه باشم، از آفت خصمان محروس توانم بود، اما چون شعارِ پادشاهی را ملابست کنم، در مناقشتِ ایشان برخود گشاده باشم و اماراتِ فتنهای بزرگ از آن امارت تولید کند و باستخراجِ عسلی که از توهّمِ حلاوت پادشاهی حاصل آید، زنبور خانهٔ حسدِ اضداد بشورانیده باشم و تحریک و تحریشِ دوستان بر دشمنی خویش کرده، آن به که گوی در میدانِ بی‌پایان نیفکنم و از سرِ غفلت و گستاخی پای درین تیهِ مظلمِ بی سر و بن ننهم. ,

2 به درنگر، ای دل، مرو آنجای بخیره کان ره نه بپایِ چو توئی یافته باشد

3 بر کیسهٔ طرّار منه چشم که ناگاه تا در نگری جیبِ تو بشکافته باشد

زروی گفت: راستست این سخن، لیکن راست آمدِ احوال جز مسبّب‌الاسباب نداند و این قاعده مطّرد نیست و عکسِ این قضیّه را اخوات و نظایرِ بسیارست، چنانک هزار خداوندِ غایت را دیدی که از بالایِ ترقّی بنشیبِ انحطاط آمدند، هزار صاحبِ بدایت را دیدی که از حضیضِ تسفّل بذروهٔ ارتفاع رفتند. طبیب خدمتِ طبیعت کند، اما از بیماری آن به شود که دارو از داروخانهٔ وَ اِذَا مَرِضتُ فَهُوَ یَشفِینِ یابد و اگر بیمار را اجلِ محتوم دریابد، طبیب ملوم و معاتب نباشد، اِعمَلُوا مَاشِئتُم، فَکُلٌّ مُیَسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ . زیرک را از اصغاءِ این فصول که همه اصولِ کاردانی بود، همّت بجنبشِ امل در کار آمد و گفت : زمامِ تصرّفِ این مهمّ در کفِ کفایت تو نهادم و عنانِ ریاضت این مرکبِ جموح بدست اختیار تو دادم و در تحرّیِ جهت صواب و تتبّعِ قبلهٔ حقّ ترا امام ساختم، چنانک میدانی و میتوانی بی تکاسل و توانی کار پیش گیر که هر آنچ نهادهٔ تقدیرست، لامحاله در قالبِ تدبیر آید و بر اختلافِ ایّام بظهور رسد. ,

زروی گفت : شنیدم که وقتی مردی درویش و تنگ دست و مقلّ حال در خانه گربهٔ داشت، همیشه گرسنه بودی، از بی قوتی قوّتش ساقط شده، ضعیف و بیمار بیفتاده. موشی در گوشهٔ آن خانه از مدتی دیرباز وطن ساخته بود و در منافذِ زمین از انواعِ انبارها مدّخر گردانیده ؛ با خود گفت : این گربه چنین عاجز و ضعیف افتادست، تواند بود که از عالمِ غیب قوتی که تا اکنونش ندادند، بدهند و او قوی‌حال شود و از فراشِ بیماری بانتعاشِ صحت رسد و از من مستغنی گردد و حال چنان شود که گفته‌اند : ,

2 فَبَادِر بِمَعروُفٍ اِذَا کُنتَ قَادِرا حِذَارَ زَوَالٍ اَو غِنیً عَنکَ یَعقِبُ

و من که امروز پارهٔ گستاخ تردّد میکنم و بر مکامنِ مکر او متجاسر گونه می‌گذرم، آن روز دیگر باره مرا پای در دامنِ سکون باید کشید و در بیت‌الاحزانِ مسکن منزوی شد و همه عمر خایف و خافی در سوراخ خزید، اما اگر درین مقامِ حاجتمندی با او از درِ مؤاسات در آیم و محاماتِ نفسِ خود را ازین خورشهایِ لذیذ که زوایایِ خانه از آن مملّو دارم، چیزی تحفه برم و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ برخوانم، لاشکّ بواسطهٔ آن یک مفادات همه معادات از میان ما برخیزد و درین مواصلت دایماً از مصاولتِ او ایمن بمانم و بهر نوبتی که از من این تبرّع و تبرّک بیند ، مهری تازه در دلِ او نشیند و آنچ گفته‌اند : دانشِ کامل آنست که اهلِ دانش پسندد و هنرِ فایق آنک دشمن آن را اعتراف کند و بخششِ نیکو آنک ترا درویش نگرداند و مالِ بکار آمده آنچ دشمن را دوست کند، اینجا استعمال باید کرد ، قِیلَ مَا استُرضِیَ الغَضبَانُ وَ لَا استُعطِفَ السَّلطَانُ وَ لَا استُمِیلَ المَحبُوبُ وَ لَا تُوُقِّیُ المَحذُورُ اِلَّا بِالهَدِیَّهِٔ پس آن دوستی را با او بمواثیقِ عهود و مغلظّاتِ ایمان مؤکّد گردانم که فیما بعد قاصدِ گرفتنِ من نباشد و طمع از من بکلی برگیرد و با من دل یکتا دارد وحبلِ وداد و اتّحاد که استمساکِ یاران و دوستان را شاید ، از طرفین دو تا گردد. برین اندیشه برفت و مشتی از مأکولات که مشتهایِ طبع و منتهایِ طلب گربه شناخت فراهم کرد و پیش گربه برد و بعادتِ چاکرانه عیادت بجای آورد آن تحفه پیش نهاد و گفت : باعثِ من برآمدن بخدمت آنست که ترا با این صفاتِ خردمندی و کم آزاری و عافیت طلبی و عفت‌ورزی و کوتاه‌دستی و فنونِ خصایلِ کریم و خصایصِ حمید یافتم، درین رنج دریغ داشتم و اگر این عارضه اشتبدال پذیرفتی، من باستقبالِ پذیرایِ آن شدمی. ,

4 لَو کَانَتِ الاَمرَاضُ مَحمُولَهًٔ یَحمِلُهَا القَومُ عَنِ القَومِ

زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوه‌گاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی : ,

2 رخم مخواه که خرشید راست در حقّه لبم محوی که سیمرغ راست در منقار

مرغان در هر چمنی بلبل‌صفت نوایِ او زدندی و بلبله‌وار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهاده‌اند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون می‌افتد، از همه او لایق‌تر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد . ,

4 لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ

زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادِچین درختی بود اصول بعمقِ ثری برده و فروع بسمکِ ثریّا کشیده، بعمر پیرو بشکل جوان، کهن‌سال و تازه‌روی. گفتی نهالش ازجر ثومهٔ باسقاتِ خلد و ارومهٔ باغِ ارم آورده‌اند. باغبانِ ابداعش از سرچشمهٔ حیات آب داده، اطلسِ فستقی اوراق و معجرِ عنّابیِ اغصانش از مصبغهٔ قدرت رنگ بستهٔ ازل آمده، نه کهنه پیرایانِ بهارش مطرّاگری کرده و نه‌رنگ‌رزانِ خزانش پس از رنگِ معصفری گونهٔ مزعفری داده، طبیعتش در اظهارِخوارق عادت صفتِ نخلهٔ مریم اعادت کرده تا چون شجرهٔ آدم مزلّهٔ قدمِ فرزندانِ او شده. پنداری درختِ کلیم بود که بزبانِ چوبین تلقینِ اِنّی اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِینَ در سمعِ عالیمان می‌داد ، تا پیشِ او روی بر خاکِ مذلّت می‌نهادند. روزی مسافری بشهرِ آن درخت رسید، امّتی را در پرستشِ او دید ، از آن‌حال تعجّبی تمام نمود و باعبدهٔ آن درخت در عربدهٔ ملامت آمد که جمادی را که نه حواسِّ مدرکهٔ حیوانی دارد و نه قوّتِ محرّکهٔ ارادی، نه دافعهٔ المی در طبیعت، نا جاذبهٔ راحتی در طینت، نه کسرِ شهوتی را واسطه، نه جرِّ منفعتی را وسیلت، شما بچه سبب قبلهٔ طاعت کرده‌اید ؟ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا یَسمَعُ وَ لَا یُبصِرُوَ لَا یُغنِی عَنکَ شَیئا. پس از غبنی که از غلوِّ آن قوم در پرستشِ درخت میدید، برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد، خواست که زخمی بر میانش زند. درخت آواز داد که ای مرد، بجایِ تو چه کرده‌ام که میان بقصد من بستهٔ و بتعدّیِ من برخاستهٔ ؟ گفت : میخواهم که مجبوری و مقهوریِ تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنهٔ و معلوم کنند که چندین مدّت ایشان را هیزمِ آتش دوزخ بودهٔ ، نه سببِ نعیم بهشت. باز درخت آواز داد که ازین تعرّض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درستِ مغربی از جیبِ افقِ مشرق در دامنِ فوطهٔ آسمان‌گون گردون افتد، یک درستِ زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحبِ مال بسیار گردی. مرد از پیش درخت بافرطِ تحیّر و تفکّر برفت تا حاصلِ کار چون شود. روز دیگر بمیعادگاه رفت، یک درستِ زرِ سرخ یافت، برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر می‌یافت. روزی بر قاعده آنجا شد، هیچ نیافت؛ دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیکِ درخت آمد. از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد؟ مرد گفت : تا امروز مراچیزی می‌گشاد و راحتی می‌بود. در عهدهٔ آزرم و ادایِ حقوق آن گرم بودم. چون تو حسنِ عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظّف بود، باز گرفتی، استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن، چه درختی که از ارتفاعِ او انتفاعی نباشد، بریده بهتر. ,

2 اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب

درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی و‌من بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بی‌مبالات نتوانم گفت و بدانک آمیزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمی‌باید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟ ,

زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی می‌فروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچه‌کار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامه‌بر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّام‌تر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست. ,

2 اَنَّم مِنَ النُّصُولِ عَلَی خِضَابٍ مَ مِن صَافِی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ

هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پاره‌ایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دست‌بردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسم‌الله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفته‌اند : ,

4 اِذا هَمَّ اَلقَی بَینَ عَینَیهِ عَزمَهُ وَ نَکَّبَ عَن ذِکرِ العَوَاقِبِ جَانِبَا

کبوتر گفت: آورده‌اند که دزدی بود از وهم تیزگام‌تر و از خیال شب‌روتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمی‌شد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفته‌ام نه دزدی کرده‌ام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ می‌دارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگه‌داری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلس‌بار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطف‌آمیز بی‌حشو عبارت می‌پرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش می‌شد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بی‌تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت‌مااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده‌اند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ شهوت و زیردستِ طبیعت‌اند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّت‌داری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بی‌محابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خون‌خواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته‌اند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود. ,

2 کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ

پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بی‌واسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟ ,

آهو گفت: شنیدم که خسرو از غایت رعیّت پروری و دادگستری که طبع او بر آن منطبع بود، نخواست که جزئیّات احوال رعایا مِن رَعَاعِ النَّاسِ وَ اَشرَافِهِم هیچ برو پوشیده بماند، چه اگر داد بزبانِ دیگران خواهند، در کشفِ آن تقصیری رود و قاعدهٔ عدل که مناجحِ خلق و مصالحِ ملک بر آن مبتنیست، خلل پذیرد. بفرمود تا رسنی از ابریشم بتافتند و جرسها ازو درآویختند و بنزدیکِ ساحتِ سرای ببستند تا هر ستم رسیدهٔ که پای‌مال ذلّتی شدی، دست در آن رسن زدی، جرس بجنبیدی و آواز آن حکایتِ حالِ متظلّم بسمعِ او رسانیدی. گوئی در آن عهد دلِ آهنینِ جرس بر دلِ مظلومان نرم می‌شد و رحم می‌آورد که در کشفِ بلوی و بثِّ شکویِ ایشان بزبانِ بی‌زبانی حقِّ مسلمانی می‌گزارد یا رگِ ابریشمین آن رسن با جانِ ملهوفان پیوندی داشت که در حمایتِ ایشان بهمه تن می‌جنبید. امروز اگر هزار دادخواه را بیک رسن می‌آویزند کس نیست که چون جرس بفریارسی او نفسی زند، پنداری آن ابریشم بر سازِ عدل او اُمِّ اوتار بود که چون بگسست، نالهایِ محنت‌زدگان همه از پرده بیرون افتاد یا از روزگارِ آن پادشاه تا امروز هرک از پادشاهان نوبتِ سماعِ آن ساز بسمعِ او رسید. ابریشمی از آن کم کرد تا اکنون بیکبار از کار بیفتاد و همین پرده نگاه می‌دارند. روزی مگر حوالیِ سرایِ انوشروان لحظهٔ از مردم خالی بود، خری آنجا رسید، از غایتِ ضعف و بدحالی و لاغری خارش در اعضاء او افتاده، خود را در آن رسن می‌مالید. آواز جرس بگوش انوشروان رسید، از فرطِ انفتی که او را از جور و نصفتی که بر خلقِ خدای بود، از جای بجست، بگوشهٔ بام سراچهٔ خلوت آمد ، نگاه کرد ، خری را دید بر آن صفت ، از حالِ او بحث فرمود. گفتند : خرِ آسیابانیست، پیر و لاغر شدست و از کار کردن و بار کشیدن فرو مانده. آسیابانش دست باز گرفتست و از خانه بیرون رانده. مثال داد تا آسیابان خر را بخانه برد و بر قاعده رواتبِ آب و علف او نگاه می‌دارد و در باقی زندگانی او را نرنجاند و کار نفرماید. پس منادی فرمود که هرک ستوری را بجوانی در کار داشته باشد ، او را بوقتِ پیری از در نراند و ضایع نگذارد. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا معلوم شود که جهانداران جهانبانی چگونه کرده‌اند و تأسیسِ مبانی معدلت و قواعدِ شفقت بر خلق چگونه فرموده. دیگر باید که اگر وقتی عقوبتی فرمائی ، باعثِ آن تأدیبِ رعیّت و تعدیلِ امورِ مملکت باشد نه هوی و خشم از اغراءِ طبیعت پدید آید و بارِ تکلیف باندازهٔ طاقت نهی تا متحمّلان شکسته نگردند و کار ناکرده نماند ، اِن اَرَدتَ اَن تُطَاعَ فَسَل مَا یُستَطَاعُ و چون جنایتی نهی، متعمّد را ازساهی و مکافی را از بادی تمییز کنی و آنرا که بر ما گماری، متبصّری بیدار و متیقّظی هشیار و حافظی بطبع صلاح جوی باشد که آثارِ تکلّف و تقلید بدان ننماید که از نهاد برآید و نفس تقاضا کند، چنانک خنیانگر گفت با داماد . زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟ ,

آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمهٔ تزوج ساخت و بعرس و ولیمه چنانک رسمست ، مشغول شد و هرچ از آیینِ ضیافت دربایست جمله بساخت. چون از همه بپرداخت، خنیاگری همسایه داشت که زهرهٔ سعد ار رشگِ چنگ او چون زهرهٔ دعد در فراقِ رباب بجوش آمدی و نوایِ بلبل بر برگِ گل ضربِ نقراتِ او انگیختی، خندهٔ گل در رویِ بلبل نشاطِ نغماتِ او آوردی. سماعِ این ارغنونِ سرنگون در ثوانی و ثوالثِ حرکات با مثالث و مثانیِ او در پرده شناسانِ روحانی نگرفتی. مضیف بطلبِ او فرستاد که ساز برگیر و ساعتی حاضر شو. خنیاگر از فرستاده پرسید که دامادزن را بآرزویِ دل و مرادِ طبع خواستست یا مادر و پدر بجهتِ او حکم کرده‌اند. فرستاده انکار کرد که ترا این دانستن بچه کار آید ؟ خنیاگر گفت : اگر مردزن بعشق خواسته باشد ، سماعِ من با جانِ او بیامیزد و هرچ زنم دردل او آویزد، از اغارید و اغانیِ من با خیالِ رویِ غوانی عشق بازیِ وصال و فراق کند و از هر پرده که نوازم ، نالهٔ عشّاق شنود ؛ پس مرا از گرفتِ سماع در طبعِ داماد و دلهایِ حاضران فایدها خیزد و اگر نه چنین بود ، مر او را از سماع چه حاصل ؟ ,

2 فرقست میانِ سوز کز جان خیزد با آنک بریسمانش بر خود بندی

این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟ ,

آثار سعدالدین وراوینی

2 اثر از باب ششم در مرزبان‌نامه سعدالدین وراوینی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب ششم در مرزبان‌نامه سعدالدین وراوینی شعر مورد نظر پیدا کنید.