1 چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید ز زیر لب به سان غنچه خندید
2 که حالی یافتم ، داری چه اندوه که از دست تو مینالد دل کوه
3 ز دستت بیستون آمد به فریاد که ای شیرین فغان از دست فرهاد
4 چو نامم از ندایت کوه بنشیند به آواز صدا همچون تو نالید
1 چو نازل شد به فرش سبزه چون گل به گل افشاند زلف همچو سنبل
2 بر خود خواند آن آواره دل را برایش نرم کرد آن خاره دل را
3 نشاندش رو به روی و پرده برداشت که دیدش کام خشک و چشم تر داشت
4 به ساقی گفت آن مینای می کو نشاط محفل جمشید و کی کو
1 که بر رویم نگاهی کن خدا را به صحبت آشنا کن آشنا را
2 به بوسی زان لبم بنواز از مهر مکن پنهان ز رنجوران دوا را
3 گدای کوی تو گشتم به شاهی به خوان وصل خود بنشان گدا را
4 میان عاشقانم کن سر افراز بنه تا سر نهم بر پات یارا
1 بگفت از راز من پوشیده دارید شبی با کوهکن بازم گذارید
2 که در عشقم به جز خواری ندیدهست ره و رسم وفاداری ندیدهست
3 به سنگ و آهن از من یار گشتهست ز سختی محنتش بسیار گشتهست
4 به یادم میتراشد کوه را روی به رویش میرود از خون دل جوی
1 چو شیرین کوهکن را دید با خویش به تنها دور از چشم بداندیش
2 به نرمی گفت او را خیرمقدم که جانت از وصالم باد خرم
3 غم دیرین مگو در سینه دارم که در ساغر می دیرینه دارم
4 بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت که عاقل گاه فرصت ندهد از دست
1 به گرمی گفتش ار کار دگر هست بجو تا وقت و فرصت این قدر هست
2 که این شب چون به روز آید ز شیرین به هجران وصل بگراید ز شیرین
3 پس از این شب بود روز جدایی که این بودهست تقدیر خدایی
4 چو فرهاد این شنید ، از دل به سد درد برآورد آهی و از جان فغان کرد