1 عروس نظم را جویای این بکر چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر
2 که چون خسرو از آن دشت فرحبخش به عزم شهر راند از جای خود رخش
3 شبی دستور را سوی حرم خواند به آن جایی که دستور است بنشاند
4 پس آنگه گفت او را کای خردکیش به دانایی ز هر صاحب خرد پیش
1 چنین از یاری کلک جوانبخت نشیند شاه بیت فکر بر تخت
2 که مدتها بهم منظور و ناظر طریق مهر میکردند ظاهر
3 نه بیهم صبر و نی آرامشان بود همین دمسازی هم کارشان بود
4 حریف هم به بزم میگساری رفیق هم به کوی دوستداری
1 بحمدالله که گر دیدیم رنجی در آخر یافتیم این طور گنجی
2 در او ناسفته گوهرها نهاده طلسمش تا به اکنون ناگشاده
3 به نام ایزد چه گنج شایگانی کز او گردید پر جوهر جهانی
4 نگو آسان طلسمش را گشادم که پر جانی در این اندیشه دادم