1 سوار رخش تاز دشت دعوی چنین راند از پی نخجیر معنی
2 که روزی چند از این حالت چو بگذشت که سوی شهر منظور آمد از دشت
3 به نزدیک پدر یک روز جا کرد به خسرو مدعای خود ادا کرد
4 غرض چون بود آهنگ شکارش به رفتن داد رخصت شهریارش
1 سمند ره نورد این بیانان بزد راه سخن زینسان به پایان
2 که چون منظور دور از لشکری گشت خروشان همچو سیل افتاد در دشت
3 ز دل میکرد آه سرد و میرفت دو منزل را یکی میکرد و میرفت
4 کسان همزبان را یاد میکرد ز درد بیکسی فریاد میکرد
1 صف آرایندهٔ این طرفه لشکر چنین لشکر کشد کشور به کشور
2 که هر صبح اینچنین تا شام منظور نمیگشت از حریم خسروی دور
3 ز چشمش اهل مجلس مست حیرت گریبان کرده چاک از دست حیرت
4 ز دانش یافت قدری آن خرد کیش که شاهش داد جا در پهلوی خویش
1 سلاسل ساز این فرخنده تحریر کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
2 که ناظر داشت در کشتی نشیمن ز ابر دیده دریا کرد دامن
3 شدی هر روز افزون شوق یارش که آخر با جنون افتاد کارش
4 گریبان میدرید و آه میزد ز آه آتش به مهر و ماه میزد
1 نوا آموز این دلکش ترانه پی خواب اینچنین گوید فسانه
2 که چون از رنج دریا رست ناظر شبی در خواب شد آشفته خاطر
3 چو خوابش برد در چین دید خود را به جانان عشرت آیین دید خود را
4 به جانان حرف دوری در میان داشت حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
1 ز ره پیمای این صحرای دلگیر به کوه افتد چنین آواز زنجیر
2 که بود اندر کنار مصر کوهی نه کوهی سرفراز با شکوهی
3 به خونریز اسیران پافشرده به بالای سر از کین تیغ برده
4 به کین دردمندانش کمر سخت ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
1 به جست و جوی آن مجنون گمنام زند اینگونه گویای سخن گام
2 که چون از گرمی این مشعل زر جهان گردید چون دریای آذر
3 تو گفتی مهر کز افلاک بنمود ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
4 فلک را گرمی خور سوخت چندان که با خاک سیه گردید یکسان
1 برد ره نکته ساز معنی اندیش چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
2 که در نزدیک آن دلکش نشیمن بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
3 به قصد کبک منظور دل افروز گشود از بند پای باز یک روز
4 ز ره شد از خرام کبک بازش ز پی شد کورد با خویش بازش
1 دلا بر عکس ابنای زمان باش به روز بینوایی شادمان باش
2 غم خود خور به روز شادمانی که دارد مرگ در پی زندگانی
3 نبیند بیخزان کس لاله زاری خزان تا نگذرد ناید بهاری
4 به بیبرگی چو سازد شاخ یکچند کند سر سبزش این شاخ برومند
1 عروس نظم را جویای این بکر چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر
2 که چون خسرو از آن دشت فرحبخش به عزم شهر راند از جای خود رخش
3 شبی دستور را سوی حرم خواند به آن جایی که دستور است بنشاند
4 پس آنگه گفت او را کای خردکیش به دانایی ز هر صاحب خرد پیش