1 چو آن زرین قلم از خانهٔ زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر
2 سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب
3 به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانهٔ منظور ناظر
4 ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد
1 ز ره پیمای این صحرای دلگیر به کوه افتد چنین آواز زنجیر
2 که بود اندر کنار مصر کوهی نه کوهی سرفراز با شکوهی
3 به خونریز اسیران پافشرده به بالای سر از کین تیغ برده
4 به کین دردمندانش کمر سخت ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
1 حدا گویندهٔ این طرفه محمل چنین محمل کشد منزل به منزل
2 که ناظر بر سواد شهر میدید ز درد ناامیدی میخروشید
3 به خود میگفت هر دم از سر درد که آخر دور کار خویشتن کرد
4 به گورم کی توانست این سخن گفت که در صحرا به گوران بایدم خفت
1 برد ره نکته ساز معنی اندیش چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
2 که در نزدیک آن دلکش نشیمن بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
3 به قصد کبک منظور دل افروز گشود از بند پای باز یک روز
4 ز ره شد از خرام کبک بازش ز پی شد کورد با خویش بازش
1 چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک
2 معلم بر در دستور جا کرد حدیث خود به خاصانش ادا کرد
3 به دستور از معلم حال گفتند یکایک صورت احوال گفتند
4 معلم را به سوی خویشتن خواند به تعظیم تمامش پیش بنشاند
1 به جست و جوی آن مجنون گمنام زند اینگونه گویای سخن گام
2 که چون از گرمی این مشعل زر جهان گردید چون دریای آذر
3 تو گفتی مهر کز افلاک بنمود ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
4 فلک را گرمی خور سوخت چندان که با خاک سیه گردید یکسان
1 نوا آموز این دلکش ترانه پی خواب اینچنین گوید فسانه
2 که چون از رنج دریا رست ناظر شبی در خواب شد آشفته خاطر
3 چو خوابش برد در چین دید خود را به جانان عشرت آیین دید خود را
4 به جانان حرف دوری در میان داشت حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت
1 سوار رخش تاز دشت دعوی چنین راند از پی نخجیر معنی
2 که روزی چند از این حالت چو بگذشت که سوی شهر منظور آمد از دشت
3 به نزدیک پدر یک روز جا کرد به خسرو مدعای خود ادا کرد
4 غرض چون بود آهنگ شکارش به رفتن داد رخصت شهریارش
1 سلاسل ساز این فرخنده تحریر کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
2 که ناظر داشت در کشتی نشیمن ز ابر دیده دریا کرد دامن
3 شدی هر روز افزون شوق یارش که آخر با جنون افتاد کارش
4 گریبان میدرید و آه میزد ز آه آتش به مهر و ماه میزد
1 چنین گفت آن ادیب نکته پرداز که درس عاشقی میکرد آغاز
2 که منظور از وفا چون گل شکفتی حکایتهای مهر آمیز گفتی
3 به نوشین لعل آن شوخ شکر خند دل مسکین ناظر ماند در بند
4 حدیث خوشادا گلزار یاریست نهال بوستان دوستاریست