1 دبیر مکتب نادر بیانی چنین گوید ز پیر نکته دانی
2 که مکتبخانهای گردید تعیین چه مکتب، خانهای پر لعبت چین
3 گلستانی ز باد فتنه رسته در او از هر طرف سروی نشسته
4 در او خوش صورتان پرنیان پوش چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش
1 چنین گفت آن ادیب نکته پرداز که درس عاشقی میکرد آغاز
2 که منظور از وفا چون گل شکفتی حکایتهای مهر آمیز گفتی
3 به نوشین لعل آن شوخ شکر خند دل مسکین ناظر ماند در بند
4 حدیث خوشادا گلزار یاریست نهال بوستان دوستاریست
1 چو آن زرین قلم از خانهٔ زر کشید از سیم مدبر لوح اخضر
2 سرای چرخ خالی شد ز کوکب چو آخرهای روز از طفل مکتب
3 به مکتبخانه حاضر گشت ناظر به راه خانهٔ منظور ناظر
4 ز حد بگذشت و منظورش نیامد دوای جان رنجورش نیامد
1 چو طفل روز رفت از مکتب خاک سواد شب نمود از لوح افلاک
2 معلم بر در دستور جا کرد حدیث خود به خاصانش ادا کرد
3 به دستور از معلم حال گفتند یکایک صورت احوال گفتند
4 معلم را به سوی خویشتن خواند به تعظیم تمامش پیش بنشاند
1 اسیر درد شبهای جدایی چنین نالد ز درد بینوائی
2 که شد چون مشعل مهر منور نگون از طاق این فیروزه منظر
3 برآمد دود از کاشانهٔ خاک سیاه از دود شد ایوان افلاک
4 در آن شب ناظر از هجران منظور به کنجی ساخت جا از همدمان دور
1 سفر سازندهٔ این طرفه صحرا به عزم کارسازی زد چنین پا
2 که چون دستور از آن راز آگهی یافت رخ از ذوق بساط خرمی تافت
3 به خود زد رأی در تغییر فرزند که گر بگذارمش در خانه یک چند
4 به رسوایی شود ناگه فسانه فتد افسانهٔ او در میانه
1 حدا گویندهٔ این طرفه محمل چنین محمل کشد منزل به منزل
2 که ناظر بر سواد شهر میدید ز درد ناامیدی میخروشید
3 به خود میگفت هر دم از سر درد که آخر دور کار خویشتن کرد
4 به گورم کی توانست این سخن گفت که در صحرا به گوران بایدم خفت
1 گهر پاشی که این گوهر گزین کرد به سوی بحر معنی رو چنین کرد
2 که ناظر رخش راندی با رفیقان به دل صد کوه غم از بار حرمان
3 به روز و شب و بیابان میبریدند که روزی بر لب دریا رسیدند
4 نه دریا بلکه پیچان اژدهایی ازو افتاده در عالم صدایی
1 فسون سازی که این افسون نماید بدینسان بر سر افسانه آید
2 کزین معنی خبر چون یافت منظور که ناظر شد ز بزم خرمی دور
3 دمی از فکر این خالی نمیبود دلش را میل خوشحالی نمیبود
4 به شبها سوختی چون شمع تا روز نبودی یک نفس بیآه جانسوز