1 شبی با صراحی چنین گفت شمع که: ای هر شبی مجلس آرای دوست
2 ترا با چنین قدر پیش قدح سجود دمادم بگو از چه روست
3 صراحی بدو گفت: نشنیده ای تواضع ز گردن فرازان نکوست؟
1 شاها، مدار چرخ فلک در هزار سال چون من یگانهای ننماید به صد هنر
2 گر زیر دست هر کس و ناکس نشانیم اینجا لطیفهایست، بدانم من اینقدر
3 بحری است مجلس تو و در بحر بیخلاف لؤلؤ به زیر باشد و خاشاک بر زبر
1 دندان و لب تو هر دو با هم دارند همیشه عیش پنهان
2 من بعد کمین کنم لبت را باشد که بگیرمش به دندان
1 واعظی بود بر سر منبر لب به وعظ و به پند بگشاده
2 گفت: هر مرد را بود به بهشت چند حور لطیف، آماده
3 عورتی پیر از آن میان برخاست جانش اندر وساوس افتاده
4 گفت: بهر خدای مولانا یک سخن گوی، سوده و ساده
1 در جمع ماهرویان، هم صحبتی است ما را کاسباب خرمی را، صد گونه ساز کرده
2 از باده های وصلش، هر کس گرفته جامی چون دور ما رسیده، آهنگ ناز کرده
3 لب بر لبش چو ساغر، خلقی بکام و شاهی از دور چون صراحی، گردن دراز کرده
1 دلا زین پس چو عنقا عزلتی جوی که زال دهر بد مهر است و شوخی
2 کسی را مرغ زیرک خوان در این باغ که ننشیند کلاغش بر کلوخی
1 در آن کوش من بعد شاهی بدهر که روزی به انصاف ازاین خوان خوری
2 گرت نیم نان جو افتد بدست برغبت به از مرغ بریان خوری
3 نه زانسان که چندانکه مقدور تست ز افراط شهوت دو چندان خوری
4 ز بسیار خوردن شوی مرده دل خود اندک خوری، گر غم جان خوری