1 ای بی خبر از سوز دل و داغ نهانی ما قصه خود با تو بگفتیم، تو دانی
2 دل مینگرد سوی تو، جان میرود از دست داریم از اینروی بسی دل نگرانی
3 ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی پروانه خود را مکش از چرب زبانی
4 ما حال دل از گریه بجایی نرساندیم ای ناله، تو شاید که بجایی برسانی
1 ای که در بزم طرب جام دمادم میزنی خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
2 ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
3 باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
4 میگشایی طره و دلها به غارت میبری مینمایی چهره و آتش به عالم میزنی
1 دولت وصلش میسر کی شود بیجستوجوی؟ گر وصال کعبه میخواهی سخن در راه گوی
2 باغ گو عشرتگه مرغان فارغبال باش ما گرفتاران به زندان قفس کردیم خوی
3 از فغان زار من گشته رفیقان دردمند وز دل بیمار من مانده طبیبان چاره جوی
4 جویها بر روی من پیدا شد از سیلاب اشک ای بکویت آبروی دردمندان آب جوی
1 خال که بر عارض مهوش نهی داغ بر این جان بلاکش نهی
2 دل که ز عشاق پریشان بری در شکن زلف مشوش نهی
3 گر دل خوش میطلبی، زینهار کوش که دل بر خوش و ناخوش نهی
4 خط رخت مایه دیوانگیست راست چو عنبر که بر آتش نهی
1 چه حالتست که از حال من نمیپرسی؟ سخن چه رفت که از من سخن نمیپرسی؟
2 سرود ماست بهر مجلسی، نمیشنوی حدیث ماست بهر انجمن، نمیپرسی
3 خیال آن قد و رخسار میپزی، هیهات که از شمایل سرو و سمن نمیپرسی
4 ز کنج غم به تمنا نمیرود شاهی تو بلبل قفسی از چمن نمیپرسی
1 چه شوخیست که در چشم پر فتن داری؟ چه شیوه است که در زلف پر شکن داری
2 تو ای رقیب، چه میخواهی از من بیدل که در میانه همین قصد جان من داری
3 حدیث خسرو وشیرین به دور تو گم شد که عاشقان بلاکش چو کوهکن داری
4 تو خون گرفته چه آئی بکوی او هر دم؟ مگر چو من هوس خون خویشتن داری؟