چون درِ دل نیاز بگشاید
آنچه خواهد به پیش باز آید
نقل جان ساز هرچه زو شد نقل
که به ایمان رسی به حق نه به عقل
عقل و جان ملک پادشاهی اوست
ملک او در خورِ آلهی اوست
یاربی از تو زو دو صد لبیک
یک سلام از تو زو هزار علیک
سایهبانیست عقل بر درِ او
خیلتاشیست جان ز لشکر او
دوست بودش بلال بر درگاه
پوست بر تن چو زلف یار سیاه
از پی تازگی ز دشمن و دوست
در دو عالم بدل کنندهٔ پوست
آنکه شد چون بهی بهش گردان
وانکه شد چون کمان زهش گردان
نیک درماندهام به دست نیاز
کارم ای کارساز خلق بساز
کودکی رو به گِرد بازی گرد
به برِ کبر و بینیازی گرد
بس بود کبر و ناز یار ترا
با خدای ای پسر چه کار ترا
او ز تو حسبتِ تو میداند
چون تویی را به خود همی خواند
میکند بر تو عرضه حور و قصور
تو به دنیا و زینتش مغرور