1 آتش عشق بتی برد آبروی دین ما سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما
2 لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
3 شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما
4 یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
1 ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
2 همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
3 هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
4 همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
1 گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
2 از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
3 شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
4 چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
1 ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
2 همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
3 هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
4 همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
1 ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
2 ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
3 گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
4 گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن