1 شنیدم شد ز مغروری و مستی ز بر دستی دچار زیردستی
2 نکرد اندیشه از دهر دو رنگی بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
3 روان گردید خون از جای سنگش نبود ین مرد چون جای درنگش
4 گرفت آن سنگ و محزون از زمانه به سوی منزل خود شد روانه
1 یکی بیچارهای محنت رسیده به دوران کور و محروم از دو دیده
2 نهان در پرده عصمت زنی داشت چو شیطان بلکه دزد رهزنی داشت
3 به افسون و حیل دایم شب و روز زدی بر قلب شوهر تبر دلدوز
4 دمادم عشوه بنیاد کردی به این افسانهاش دلشاد کردی
1 یکی از شهریاران زمانه که اکنون نیست از نام نشانه
2 سوی سقراط دانا راه سر کرد به خوابش دیدچون بروی گذر کرد
3 بدان دانا حکیم آن فتنهانگیز سرپایی بزد کز جای برخیز
4 چه از خواب آن خردمند هشیوار ز گستاخی سلطان گشت بیدار
1 شنیدستم که شاپور ذوالاکناف خصومت داشت یا شاهی از اسلاف
2 بشه گردید از شاپور در جنگ ز بس جنگ خصومت عرصه شد تنگ
3 ز میدان جدال آمد فراری به حصن شهر سلطان شد حصاری
4 بزد شاپور دور شهر آن شاه پی بگرفتن آن شهر خرگاه
1 یکی در خدمت ختم النبیین(ص) نشسته بود با صد عز و تمکین
2 به دوران در شمار اغنیا بود بسی از دست کار خود رضا بود
3 درآمد جامه چرکینی هم از در نشست اندر کنار آن توانگر
4 توانگر زان فقیر آزرده جان شد به کبر از پهلویش دامن فشان شد
1 یکی روز از سر عبرت به عالم گذشتی حضرت عیسی بن مریم
2 پرستو کی بدید اندر زمانه که بهر خویش سازد آشیانه
3 لب معجز نما چون غنچه بشگفت همانا با حورایین چنین گفت
4 که این بسته زبان همخانه دارد تعلق سوی آب و دانه دارد
1 یکی روز از سر عیش و فراخی نشیمن بود جمعی را به کاخی
2 در درج سخن را باز کردند ز عیب آن بنا آغاز کردند
3 یکی میگفت از بنیاد زشتش یکی میکرد عیب خاک و خشتش
4 یکی راندی سخن ا زسقف پستش که تنگست این مکان جای نشستش
1 چنین فرمود آن شاهنشه دین شفیع المذنبین ختم النبیین
2 که چون گردد صباح روز محشر بپا میزان عدل حی داور
3 بیاید بنده از جرم دربند به دیوان خانه عدل خداوند
4 ندا آید بدو کای بنده من ز عصیان سر بزیر افکنده من
1 مالداری بود در عهد قدیم داشت افزون مال و ملک و زر و سیم
2 با همه دارایی آن مرد غنی بد بخیل و پست و بیخبر و دنی
3 ساخت در شکل غریبی در بدر قابض الارواح سوی او گذر
4 کرد دق الباب در درگاه او خواست تا گردد به خواجه راهجو
1 داشت ابراهیم ادهم چون مکان بر سریر شهریاری در جهان
2 روزی اندر پیشگاه عدل و داد داشت جا بر روی او رنگ و داد
3 خیل خاصان از برای بار عام سر به کف استاده در صف سلام
4 ناگهان درویش دل را رستهای بر شکم سنگ قناعت بستهای