گفت از صامت بروجردی کتاب التضمین و المصائب 1
1. گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
1. گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
1. به شاه تشنه جگر گفت زینب غمناک
دمی که دید تن چون گلشن ز خنجر چاک
1. شیعیان بار دگر نخل عزا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
1. باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم
چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
1. قاسم زار با عروس گفت که خوش به سوی تو
میکشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو
1. گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
1. در مقتل شهیدان با ناله چون هزاران
زینب کشید در بر چون نعش گلعذاران
1. زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
1. دید چون قاسم عروس از دوریش انکار دارد
گفت حق داری جدایی محنت بسیار دارد
1. اگر دستت رسد با همنشینی
دو روزی خلوتی را برگزینی
1. ساقی بیا که دلبرم امروز در بر است
می دهد که عشرت دو جهانم میسر است
1. یا رب نظری کن به من و چشم پر آبم
کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم