1 گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
2 وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
3 هر که را نبود هوای درگه جانان بسر هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
4 نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
1 به شاه تشنه جگر گفت زینب غمناک دمی که دید تن چون گلشن ز خنجر چاک
2 فتاده بیکفن و غرقه خون به دامن خاک تویی خلاصه ارکان و انجم و افلاک
3 بگو به خواهر زارت تو را چه بود گنه که بیگنه شدهای دستگیر هر روبه
4 نبود قاتلت از قتل تو مگر آگه غرص تویی ز وجود جهانیان ورنه
1 شیعیان بار دگر نخل عزا میبندند باز بار سفر کرب و بلا میبندند
2 یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
3 گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
4 من نترسم که به من خیل ستم چیره شود هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
1 باز از غم رقیه دل پر ز آه کردم چون یاد گفتگویش با نعش شاه کردم
2 گفت ای سر از فراغت جان را تباه کردم امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
3 بابا بگیر دستم دیگر ز پا فتادم از بس که وصل رویت بر خویش وعده دادم
4 شکر خدا که گردید آخر روا مرادم دوشینه پیش رویت آئینه را نهادم
1 قاسم زار با عروس گفت که خوش به سوی تو میکشدم کشان کشان جذبه گفتگوی تو
2 میروم و نمیرود از دلم آرزوی تو وه که به کام دشمنان دور شدم ز کوی تو
3 بین که عموی من ز دل آه و فغان همی کشد در صف نینوا چون ناله چسان همی کشد
4 آه مکش که آه سرد رشته جان همیکشد بخت سیاهم از درت موی کشان همیکد
1 گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
2 در کربلای عشقش بار بلا گشادم در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
3 هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
4 جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم جان با هزار شادی در راه او سپردم
1 در مقتل شهیدان با ناله چون هزاران زینب کشید در بر چون نعش گلعذاران
2 گفتا بشمر کافر گریان چو بیقراران بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
3 چون من ستمکشی کس مشگل که دیده باشد ور خود ندیده باشد از کس شنیده باشد
4 ای شمر کی ز جانان کس جان بریده باشد هرکس شراب فرقت روزی چشیده باشد
1 زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما ای قافله سالار من و همسفر ما
2 آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
3 طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
4 کو مرگ که از قید حیاتم برهاند احوال دل سوخته دل سوخته داند
1 دید چون قاسم عروس از دوریش انکار دارد گفت حق داری جدایی محنت بسیار دارد
2 چاره در صبر است هر چندت که غم ناچار دارد عاشقی کو بزم دل را خالی از اغیار دارد
3 منشی غم در سیهروزی نوشت انجام ما را کرده به هر ما ذبیحان چون منا کرب و بلا را
4 سر به سر باید هدف شد طعنه تیر بلا را گفتمش تیر فراغت از جگر بگذشت ما را
1 اگر دستت رسد با همنشینی دو روزی خلوتی را برگزینی
2 گل راحت به کام دل بچینی خوشا مستی و عشق نازنینی
3 ترا کرده چنان خواب گران مست که جز خود کس ندانی نیست یا هست
4 اگر خواهی بلندی پست شو پست بترس از زیردستان ای زبردست