1 تا کی از بخت فرو بسته گره وا نکنی نظر لطف به آوارگی ما نکنی
2 گوییا اسم جدایی نشنیده است دلت ورنه درد دل ما از چه مداوا نکنی
3 شده آئینه دل تیره تر از چهره بخت ز چه از یک نظرش پاک و مصفا نکنی
4 هوس خاک سر کوی تو اندر لب سرماست همتی از چه برین منصب عظمی نکنی
1 مردم از تیر بلایت امتحانم میکنی هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی
2 من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری با چه تقصیری برون از آشیانم میکنی
3 چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا پس چرا بر این در و آن در روانم میکنی
4 با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا زیر بار منت خلق جهانم میکنی