1 این پیکر زرین که جهان گشته بسی آرام چو سیماب ندارد نفسی
2 خورشید مگو، که این سپهر غماز هر روز ز بام افکند طشت کسی
1 گه منع کنندم ز غم مشتاقی گه طعنه زنندم ز شراب و ساقی
2 القصه دل سوخته ام نیست دمی آسوده چو سنگ آتش از چخماقی
1 از شورش دریاست دلم غمخورکی خوش نیست صدای آب جز شرشرکی
2 بار سفرم کجا به کشتی بودی چون موج مرا بودی اگر اشترکی
1 ای دشمن اهل سخن از بی سخنی در عیب هنر، کار تو گوهرشکنی
2 انصاف چگونه در تو گنجد، که پر است بیرون تو از کبر و درونت ز منی
1 چون شعله ز خویش باش افروختنی ذاتی بود این هنر، نه آموختنی
2 کو آتش عشقی، که شده در تن من چون رشته ی شمع، هر رگی سوختنی