1 عقل را نور نماند چو شود موی سفید شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
1 به جان رسیده و از دل برون چو تیر شدی مرا ز غم چو کمان کرده گوشه گیر شدی
1 جز مهر ما ستارهٔ گرمی ندیده ایم بی داغ در جهان دل نرمی ندیده ایم
1 از جوهر خود جا به کمر خنجر او کرد معراج کلاه است که جا بر سر او کرد
1 ز خال پشت لب او تحیری دارم که این سپند در آتش چرا نمی سوزد
1 به نقش و خال و خط دهر دل مده زنهار نه عاقلی است که گیری به دست خود دم مار
1 کشت ما را انتظارت تیز ترا از نگاه در نظرهای رقیبان گو شود عالم سیاه
1 ناز و کرشمه زینت و زیب ستمگر است ورنه ز دلبری است که دلاور است
1 با خلق مجازی ز حقیقت خبری نیست ز آن روی در ایشان ز محبت اثری نیست
1 دلبرم منعم است و من درویش من چو او او گدا شود چه کنم