1 دف زن صنمی که سوختم در تف او با آتش من همی نسازد خف او
2 تا ماند دلم چون دف او در کف او نالنده ترم در کف او از دف او
1 رویت نه می است و عقل بگریزد از او زلفت نه غم است و دل بپرهیزد از او
2 نی نیست لبت چرا شکر خیزد از او تو می روی و شکر همی ریزد از او
1 زلفی است تو را که عاشقی زاید از او حسنی است تو را که طبع بگشاید از او
2 رویی است تو را که روح بفزاید از او می دان که مرا چه آرزو آید از او
1 گر داد جفای روزگار ای دلخواه بر موی سیاه من سپیدی را راه
2 در من به حقارت نتوان کرد نگاه یک باز سپید به ز صد زاغ سیاه
1 آن شب که ز من جدا شدی ای دلخواه دیدم شب خویش را چو زلف تو سیاه
2 هم در شب خویش بینم ان شاءالله از عارض تو صبح و زرخسار تو ماه
1 چشمم ز تو شکر کرد بر بینایی عقلم به تو دست یافت بر دانایی
2 رفتی زمن و چونت بخوانم نایی ای رفتن تو چو رفتن برنایی
1 هستم ز جفای دوست در هر بابی آسیمه سری، تر مژه ای بی خوابی
2 گر نیستمی ز عشق در هر بابی دریا کنمی ز دیده هر محرابی
1 از بس که کنی ده دلی و ده رایی ده بند ببندی و یکی نگشایی
2 اندر دل یکتای من ای بینایی صد گونه غم است از آن دل ده تایی
1 گر هیچ به چشم یارم آزرمستی با من دل آهنین او نرمستی
2 ور چشم فراق را زمن شرمستی با دوست دم وصال من گرمستی
1 تا غایبی از چشم من ای بینایی کرده ست مرا غیبت تو سودایی
2 از من خرد و خواب و دل و دانایی غایب شده گیر اگر تو حاضر نایی