1 گر شب چو دراز گردد ای مایه ناز تن را به فغان آرد و دل را به گداز
2 چون است دلم را به دو زلف تو نیاز گر نایب زلف توست شبهای دراز
1 آن مرکب آب مادر خاک پدر دارد گه کار از پدر خویش حذر
2 بی مادر خود نام نگیرد به هنر هرگز نرود با پدر خود به سفر
1 ای روز سپید را به روی تو نیاز زلفت چو شب عاشق بی سیم دراز
2 تا نیست شبم با شب و روز تو به راز آنم که شب از روز نمی دانم باز
1 تا از خط مشکین توام هجر افتاد صد چشمه کافور ز چشمم بگشاد
2 گر زلف چو عنبر توام ندهد داد چون عود به سوختن رضا باید داد
1 آخر برسد به صبح صادق شب ما در برج شرف نور دهد کوکب ما
2 پر شکر شود پس از شکایت لب ما تا زین ظفر نهند بر مرکب ما
1 گشته است زبی خوابی و رنج و تب من بالای شبم دراز چون یارب من
2 گویی که گره زده ست نوشین لب من زلف شبه رنگ خویش را بر شب من
1 رخسار تو را به تحفه نپسندم دل آن به که به زلفین تو در بندم دل
2 این بود صوابم چو درافکندم دل کز هر که به جز تو بود برکندم دل
1 گر هیچ به چشم یارم آزرمستی با من دل آهنین او نرمستی
2 ور چشم فراق را زمن شرمستی با دوست دم وصال من گرمستی
1 چون یاد تو را در دل پر خون آرم از هر مژه ای هزار جیحون آرم
2 دانی که ز دیده خون همی چون آرم کز دیده دل حل شده بیرون آرم
1 ای حق رخت فریضه در گردن روز شبهای تو خیمه زده بر دامن روز
2 خط چو شبت گرفت پیرامن روز بر باد مده به قول شب خرمن روز