1 گر دل و دلبر مرا دایم به فرمان باشدی درد عشقم را از او صد گونه درمان باشدی
2 بند صبر و درد عشق من نگشتی سست و سخت گرنه دلبر سخت جور و سست پیمان باشدی
3 گر دلم در بند آن زلف پریشان نیستی حال من چون زلف دلبر کی پریشان باشدی
4 از فلک سرگشته جور و جفا کی باشمی گر دل او از جفا کردن پشیمان باشدی
1 ای به قامت چو سرو بستانی قیمت حسن خویش می دانی
2 نیکویی را به روی معجزه ای دلبری را به زلف برهانی
3 در حلاوت برادر شکری در لطافت برابر جانی
4 دل نمازت برد که دلداری جانت سجده کند که جانانی
1 کرا نیست دل در کف دلبری نیابد به کام دل از دل، ری
2 بر از دل به کام دل آن کس برد که دایم بود در برش دلبری
3 ولیکن چه درمان که اندر جهان نماند همی دلبری در بری
4 نگه کن بدان باغ دلبر که بود گشاده در او هر دلی را دری
1 روزگار نوبهار آید همی غمگنان را غمگسار آید همی
2 وقت شادی و نشاط آید همی نوبت بوس و کنار آید همی
3 باغ پر گل گشت و هر ساعت ز ابر برسر گلها نثار آید همی
4 با صبای مشکبار و بوی گل مشک پیش دیده خوار آید همی
1 مرا دلی است که دعوی کند به عشق همی چه دل بود که ندارد به عاشقی دعوی
2 دلم اسیر غم عشق و من اسیر دلم کسی به جز من اسیر اسیر باشد، نی
3 اگر چه عشق سر رنج و مایه بلوی است دل من است همه ساله عشق را ماوی
4 نگاه کن که چه مایه دریغ و درد بود بر آن که فتنه رنج است و عاشق بلوی
1 ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
2 زمن جز آنکه هوای من است نستانی به من جز آنکه بلای من است ننمایی
3 سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض بیاض رست مرا در سواد بینایی
4 رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است دلم زگم شدن ان سودا سودایی