یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده. ,
بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که: در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ ,
گفت: ,
4 وَ رُبَّ صَدیقٍ لامَنی فی وِدادِها اَلَم یَرَها یَوماً فَیوضِحَ لی عُذری
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان: ,
2 در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای فکند
3 این دیده شوخ می کشد دل به کمند خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند
شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود: ,
1 جوانی پاکباز پاکرو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود
2 چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم
3 چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد
4 همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر