در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آن که حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا. ,
2 آن که نبات عارضش آب حیات میخورد در شکرش نگه کند هر که نبات میخورد
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم: ,
4 برو هر چه میبایدت پیش گیر سر ما نداری سر خویش گیر
یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد: ما تَقولُ فی المُرْدِ؟ ,
گفت: لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُهُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ. یعنی چندان که خوب و لطیف و نازکاندام است درشتی کند و سختی، چون سخت و درشت شد چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند. ,
3 امرد آن گه که خوب و شیرین است تلخ گفتار و تندخوی بود
4 چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود
یکی را از علما پرسیدند که: یکی با ماهروییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب، چنان که عرب گوید التَّمرُ یانِعٌ وَ النّاطورُ غَیرُ مانِعٍ. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری از او به سلامت بماند؟ ,
گفت: اگر از مهرویان به سلامت بماند از بدگویان نماند. ,
3 و اِن سَلِمَ الإنسانُ مِن سوءِ نَفسِهِ فَمِن سوءَ ظَنِّ المُدَّعی لَیسَ یَسلَمُ
4 شاید پس کار خویشتن بنشستن لیکن نتوان زبان مردم بستن
طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون، یا غُرابَ البَینِ یا لَیتَ بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المَشرِقَینِ. ,
2 علی الصباح به روی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت بر او مسا باشد
3 بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد
عجب آن که غراب از مجاورت طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همینالید و دستهای تغابن بر یکدگر همی مالید که: این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون. لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی. ,
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک، آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند: ,
2 نگار من چو در آید به خنده نمکین نمک زیاده کند بر جراحت ریشان
3 چه بودی ار سر زلفش به دستم افتادی چو آستین کریمان به دست درویشان
طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم در این جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت قدیم تأسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم: ,
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. ,
یکی گفتا: چگونهای در مفارقت یار عزیز؟ ,
گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن. ,
4 گل به تاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. ,
از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانهای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطرهای چند از گل رویش در آن چکیده. ,
فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم: ,
4 ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً
سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند: ,
2 معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
3 من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: ,
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن ,
2 گر تضرع کنی و گر فریاد دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خستهدلی باشد. ,
4 نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل