3 اثر از باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان سعدی شیرازی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان سعدی شیرازی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار سعدی شیرازی / گلستان سعدی شیرازی / باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان

باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان سعدی شیرازی

طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده می‌برد و می‌گفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون، یا غُرابَ البَینِ یا لَیتَ بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المَشرِقَینِ. ,

2 علی الصباح به روی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت بر او مسا باشد

3 بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد

عجب آن که غراب از مجاورت طوطی هم به جان آمده بود و ملول شده. لاحول کنان از گردش گیتی همی‌نالید و دستهای تغابن بر یکدگر همی مالید که: این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون. لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی. ,

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد. ,

پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که: در این مدت قاصدی نفرستادی. ,

گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. ,

4 یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدندش. ,

یکی گفتا: چگونه‌ای در مفارقت یار عزیز؟ ,

گفت: نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادرزن. ,

4 گل به تاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند

شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد. چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد. ,

2 سَریٰ طَیفُ مَن یَجلو بِطَلعَتِهِ الدُّجیٰ شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا

بنشست و عتاب آغاز کرد که: مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی، به چه معنی؟ ,

گفتم: به دو معنی: یکی آن که گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود: ,

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. ,

از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانه‌ای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره‌ای چند از گل رویش در آن چکیده. ,

فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم: ,

4 ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً

یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد: ما تَقولُ فی المُرْدِ؟ ,

گفت: لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُهُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ. یعنی چندان که خوب و لطیف و نازک‌اندام است درشتی کند و سختی، چون سخت و درشت شد چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند. ,

3 امرد آن گه که خوب و شیرین است تلخ گفتار و تندخوی بود

4 چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود

سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند: ,

2 معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

3 من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضرب زیدُ عمرواً و کان المتعدیّ عمرواً. گفتم: ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید، گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم: ,

یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بوده‌ام؟ ,

گفت: مشتاقی به که ملولی. ,

3 دیر آمدى اى نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست

4 معشوقه که دیر دیر بینند آخر کم از آن که سیر بینند

قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش. روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان: ,

2 در چشم من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پای فکند

3 این دیده شوخ می کشد دل به کمند خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

شنیدم که در گذری پیش قاضی آمد، برخی از این معامله به سمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده. دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود: ,

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده. ,

بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که: در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ ,

گفت: ,

4 وَ رُبَّ صَدیقٍ لامَنی فی وِدادِها اَلَم یَرَها یَوماً فَیوضِحَ لی عُذری

آثار سعدی شیرازی

3 اثر از باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان سعدی شیرازی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر باب پنجم در عشق و جوانی در گلستان سعدی شیرازی شعر مورد نظر پیدا کنید.