بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. ,
2 مگوی انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان
در عقد بیع سرایی متردّد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلتم. وصف این خانه چنان که هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایه منی! ,
2 خانهای را که چون تو همسایه است ده درم سیم بد عیار ارزد
3 لکن امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی. ,
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ. ,
3 امیدوار بود آدمى به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند. ,
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند. ,
2 سخن را سر است اى خردمند و بن میاور سخن در میان سخن
3 خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی. ,
2 دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانایی ستیزد با سبکسار
3 اگر نادان به وحشت سخت گوید خردمندش به نرمی دل بجوید
4 دو صاحبدل نگه دارند مویی همیدون سرکشی و آزرم جویی
یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی. و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک سیرت، نمیخواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام. تو را ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی. ,
بر این قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم! امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند! ,
3 به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنان که بانگ درشت تو میخراشد دل
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لَعنهُم الله عَلی حِدَه و به حجت با او بس نیامد. سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار میآید. ,
2 آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی آن است جوابش که جوابش ندهی
تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند: آنچه با تو گوید، به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همیپرسید؟ ,
2 نه هر سخن که برآید بگوید اهل شناخت به سر شاه سر خویشتن نشاید باخت
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر. چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم. ,
2 نشنیدی که صوفیی میکوفت زیر نعلین خویش میخی چند
3 آستینش گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمیآید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند. ,
2 و اَخو العَداوَةِ لا یَمُرُّ بِصالِحٍ اِلّا و یَلمِزُهُ بِکَذّابٍ اَشِر
3 هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
4 نور گیتی فروز چشمهٔ هور زشت باشد به چشم موشک کور