1 چو نفس آرام میگیرد چه در قصری چه در غاری چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری
1 شمع کز حد به در بیفروزی بیم باشد که خانمان سوزی
1 تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
1 نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی
1 از دست کسی بستده هر روز عطایی معذور بدارندش یک روز جفایی
1 ای گرگ نگفتمت که روزی بیچاره شوی به دست یوزی
1 کدام قوت و مردانگی و برنایی که خشمگیری و با نفس خویش برنایی
1 خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی
1 گهی کاندر بلا مانی ... ... ... خدا خوانی چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی
1 میمیرم و همچنان نظر بر چپ و راست تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
2 از روی نکو صبر نمیشاید کرد لیکن نه به اختیار میباید کرد
3 میشنیدم به حسن چون قمری چون بدیدم از آن تو خوبتری
4 و رب غلام صائم بطنه خلا و میزانه من سؤ فعلته امتلا