نفس مینیارم زد از شکر از سعدی شیرازی بوستان 1
1. نفس مینیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
...
1. نفس مینیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
...
1. جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
...
1. ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم در فگند
...
1. ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره بر هم فتاد
...
1. شب از بهر آسایش توست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
...
1. نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
...
1. شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوی پاسبان
...
1. یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
...
1. برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد
...
1. یکی کرد بر پارسایی گذر
به صورت جهود آمدش در نظر
...
1. ز ره باز پس ماندهای میگریست
که مسکین تر از من در این دشت کیست؟
...