1 ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی
2 شکرانهٔ زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی
1 دیگران در ریاضتند و نیاز ای که در کام نعمت و نازی
2 چه خبر دارد از پیاده سوار او همی تیزد و تو میتازی
1 بس دست دعا بر آسمان بود تا پای برآمدت به سنگی
2 ای گرگ نگفتمت که روزی ناگه به سر افتدت پلنگی
1 چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را روا بود که به کمترگناه بند کنی
2 تو نیز بندهای آخر ستیز نتوان برد خلاف امر خداوندگار چند کنی
1 مکافات بدی کردن حلالست چو بیجرم از کسی آزرده باشی
2 بدی با او روا باشد ولیکن نکویی کن که با خود کرده باشی
1 آن مکن در عمل که در عزلت خوار و مذموم و متهم باشی
2 در همه حال نیک محضر باش تا همه وقت محترم باشی
1 از من بگوی شاه رعیت نواز را منت منه که ملک خود آباد میکنی
2 و ابله که تیشه بر قدم خویش میزند بدبخت گو ز دست که فریاد میکنی؟
1 نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیا که التفات نکردند به روی اهل معانی
2 پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمانی
1 دوش در سلک صحبتی بودم گوش و چشمم به مطرب و ساقی
2 پایمال معاشرت کردم هر چه سالوس بود و زراقی
3 گفتم ای دل قرار گیر اکنون که همین بود حد مشتاقی
4 دیگر از بامداد میبینم طلب نفس همچنان باقی
1 هر دم زبان مرده همی گوید این سخن لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی
2 دل در جهان مبند که دوران روزگار هر روز بر سری نهد این تاج خسروی