1 بسوختیم به برق طلب سراپا را کسی نداند از آن بینشان نشان ما را
2 مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را
1 چون بادگری سر نکند راه عدم را داد است بگوئید عرب را و عجم را
2 بگرفته همه اهل جهان را غم راحت یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را
1 فلک دگر نتواند گشود کار مرا کرشمهای نتواند کشید بار مرا
2 چه طرف بندم ازین آسمان که همچون خود نهاده است به سرگشتگی مدار مرا
3 اگر فراق اگر وصل دوزخی دارم بیا ببین چه بهشت است روزگار مرا
1 ز هر در میروی مطلب مهیاست عجب بابیست این باب محبت
2 ز غرقاب جهان آسوده گردی اگر افتی به گرداب محبّت
1 محبت کرد آخر با منش رام الهی من بقربان محبت
2 مگو دیگر محبت را اثر نیست رضی جان تو و جان محبت
1 شدم صیدی که نتوان زد تغافل به صیادی که داند زخم کاری است
2 بلا گردان آن صیاد گردم که بیدانه درین دامم فکنده است
1 داند آنکس که ز دیدار تو بر خوردار است که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
2 عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
1 سایهٔ سرو بلندت از سر من کم مباد کو خلاصم از غم شبهای هجران کرده است
2 مهر گو هرگز متاب از روزن ویرانهام دردی میخانهام خورشید رخشان کرده است
1 نمیگویم بگاه جلوه کردن دلم چشم و لبش با غمزهاش برد
2 جهانی غمزه سر در جان من داد نمیدانم کدامین عشوهاش برد
1 به غیر راز دل در صحبت دشمن نمیریزد غمی در دل اگر دارد چرا بر من نمیریزد
2 به جان دوستان بگمار در دل گر غمی داری که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد