1 شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
2 کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر دیگر چه منت است زمین را به آسمان
3 زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
4 جام جهان نماست ضمیر منیر دوست یک یک در او نمایان احوال انس و جان
1 باز آ باز آ، چو روح در تن باز آ چون جان به بدن، چو گل بگلشن باز آ
2 گفتی که چسان تو زندهای دور از من دور از تو فتادهام به مردن باز آ
1 در دین حق ار نبودهای مادر زا این چشم ببند و چشم دیگر بگشا
2 بشناخت تو را هر آنکه دور از من دید چون قبله که پیدا شود از قبله نما
1 شوخی که تمام پای بستم او را بی منت جام و باده مستم او را
2 گفتا مپرستید بغیر از من کس جز او نه کسی تا که پرستم او را
1 از بس در سر هوای آن دوست مرا روی دل از آنجهت بهر سوست مرا
2 چون دوست نمیکند ز دشمن فرقم دشمن که نکرد فرق از دوست مرا
1 ای عشق بحسن دیده در ساز مرا عیبم همه سر بسر، هنر ساز مرا
2 دل گیرم از آب زندگانی، دلگیر لب تشنه بخوناب جگر ساز مرا
1 رفتم بر آن نگار سیمین غبغب گفتم بسفر میروم ای مه امشب
2 روئی چو قمر،زلف چو عقرب بنمود یعنی که مرو هست قمر در عقرب
1 هر گز دل خو نگشتهام از غم نگرفت راه و روش مردم عالم نگرفت
2 کس یار نشد به ما که اغیار نگشت کس مار نشد که او ز مارم نگرفت
1 ای گشته تو را صفات، مانع از ذات از ذات فرو نمان به امید صفات
2 چندم پرسی کز چه جهت روزی توست با آنکه خداست رازق از کل جهات
1 آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
2 گفتی که به کار سازیت برخیزم بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت