1 چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
2 گوهر اگر ز قطره باران شود پدید با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
3 با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را غمپرور است ناله و جانپرور است اشک
4 بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ چون گوی سینه بت سیمینبر است اشک
1 تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟ ندیدهای شب من تاب و تب چه میدانی؟
2 به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟
3 چو شمع و گل شب و روزت به خنده میگذرد تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟
4 بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
1 زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند
2 شکوهای نیست ز طوفان حوادث ما را دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند
3 جرعهنوشان تو ای شاهد علوی چون صبح باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند
4 خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند
1 من کیستم ز مردم دنیا رمیدهای چون کوهسار پای به دامن کشیدهای
2 از سوز دل چو خرمن آتش گرفتهای وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیدهای
3 چون شام بی رخ تو به ماتم نشستهای چون صبح از غم تو گریبان دریدهای
4 سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل آزرده ام چو گوش نصیحت شنیدهای
1 به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
2 منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
3 ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم نگاه من به چشم آن سهی بالا نمیافتد
4 به پای گلبنی جان دادهام اما نمیدانم که میافتد به خاکم سایهٔ گل یا نمیافتد
1 نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید
2 ز نارسایی فریاد آتشین فریاد که سوخت سینه و فریادرس نمیآید
3 به رهگذار طلب آبروی خویش مریز که همچو اشک روان باز پس نمیآید
4 ز آشنایی مردم رمیدهایم رهی که بوی مردمی از هیچ کس نمیآید
1 دل زود باورم را به کرشمهای ربودی چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
2 به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما من و دل همان که بودیم و تو آن نهای که بودی
3 من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
4 ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
1 بیروی تو راحت ز دل زار گریزد چون خواب که از دیده بیمار گریزد
2 در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود آسودگی از مرغ گرفتار گریزد
3 از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد
4 شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم راحت به شب از چشم پرستار گریزد
1 بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند یار عاشقسوز ما ترک دلآزاری کند
2 بر گذرگاهش فرو افتادم از بیطاقتی اشک لرزان کی تواند خویشتنداری کند؟
3 چارهساز اهل دل باشد می اندیشهسوز کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
4 دام صیاد از چمن دلخواهتر باشد مرا من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
1 ز کینه دور بود سینهای که من دارم غبار نیست بر آیینهای که من دارم
2 ز چشم پرگهرم اختران عجب دارند که غافلند ز گنجینهای که من دارم
3 به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست یکیست شنبه و آدینهای که من دارم
4 سیاهی از رخ شب میرود ولی از دل نمیرود غم دیرینهای که من دارم