1 تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمینتن من هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
2 جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی دانم چهها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
3 بنشین چو گل در کنارم تا بشکفد گل ز خارم ای روی تو لالهزارم وی موی تو سوسن من
4 ای جان و دل مسکن تو خون گریم از رفتن تو دست من و دامن تو اشک غم و دامن من
1 یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم در میان لاله و گل آشیانی داشتم
2 گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
3 آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
4 چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
1 بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
2 کوه پابرجا گمان میکردمش دردا که بود از حبابی سستبنیانتر اساس دوستی
3 بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
4 جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند کور بادا دیدهٔ حقناشناس دوستی
1 دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
2 اشک سیمینم به دامن بود بیسیمینتنی چشم بیخوابی ز چشم نیمخوابی داشتم
3 سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود خاطری همرنگ شب بیآفتابی داشتم
4 خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
1 عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است هرکه از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
2 چرخ غارتپیشه را با بینوایان کار نیست غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
3 شور عشق تازهای دارد مگر دل؟ کاین چنین خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
4 خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
1 چون شمع نیمهجان به هوای تو سوختیم با گریه ساختیم و به پای تو سوختیم
2 اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم عمری که سوختیم برای تو سوختیم
3 پروانه سوخت یک شب و آسود جان او ما عمرها ز داغ جفای تو سوختیم
4 دیشب که یار انجمنافروز غیر بود ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم
1 یافتم روشندلی از گریههای نیمشب خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
2 شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست جلوه بر من کرد در خلوتسرای نیمشب
3 در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا گنج گوهر یافتم از گریههای نیمشب
4 دیگرم الفت به خورشید جهانافروز نیست تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
1 شکسته جلوه گلبرگ از بر و دوشت دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت
2 مگر به دامن گل سر نهادهای شب دوش؟ که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
3 میان آن همه ساغر که بوسه میافشاند بر آتشینلب جانپرور قدحنوشت
4 شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت مباد گرمی آن بوسهها فراموشت
1 رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم
2 چون آهوی رمیده ز وحشتسرای شهر رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
3 ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست این شوخدیده را به مسیحا گذاشتیم
4 بالای هفت پردهٔ نیلی است جای ما پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم
1 از صحبت مردم دل ناشاد گریزد چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد
2 پروا کند از باده کشان زاهد غافل چون کودک نادان که از استاد گریزد
3 دریاب که ایام گل و صبح جوانی چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
4 شادی کن اگر طالب آسایش خویشی کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد