-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ایمن ترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
2 پشت خاکریزی بیهوده دور و فراموش جنگی بی حکایت
3 از سرباز مرده در آن سال ها
4 اسکلتی مانده در
5 مهتاب سفیدتر از مرگ
6 با شقایقی دمیده از خم دنده ها که ترنمی سرخ را
7 تا سپیده دمان می وزاند در فضا
8 و نگاهی تاریک از جمجمه
9 که از آن به رعشه می افتد بدر
10 سرنیزه ای پوسیده در پنجه های مردد
11 که اشاره به سمت رو در رو دارد به سمت سینه ای که نیست
12 و خود
13 فرسوده
14 فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرنده ی جوان
15 سپیده دمان
16 پر می کشند از آن
17 و دره را به جنجال می آرایند
18 در شهر یک مجسمه بیدار است
19 چه روز چه شب
20 در شهر یک مجسمه بیداراست
21 تنها دو چشم سنگی بی مردمک شیشه ای حتی
22 با نگاهی ثابت
23 که هرگذرنده می پندارد به جانب اوست
24 که هر گذرنده می کوشد
25 خود را از این نگاه کنار بکشد
26 از این نگاه کمی سخره بار و کمی غمناک
27 اما کنار کشیدن ممکن نیست
28 از منظر نهان
29 هر کس به راه خویش روان است
30 و هیچکس در انحنای گمانی
31 گمانه نمی کند
32 اما همیشه
33 سرزنشی هست انگار
34 که عابران
35 از دام آن رها نتوانند شد
36 که دست و پای خود را گم می کنند
37 که خط عبور آن ها
38 کج گیچ
39 و شکسته می شود
40 و می گذرد از خطوط دیگر
41 که نباید می گذشت
42 و قطع می کند عبورهای دیگر را
43 که نباید می کرد
44 و شهر ناگهان
45 به طیف های درهمی از رفتارهای گیج ومکرر
46 تبدیل می شود
47 به طیفهای درهمی از رفتارهای منگ مدور
48 با این همه
49 در شهر یک مجسمه فقط بیدار است
50 چه روز چه شب
51 تنها دو چشم و نگاهی سنگین و سرزنش بار
52 و پوزخندی قاتل
53 بالای شهر
54 کنار عکس پیری من
55 عکس جوانی پدرم افتاده است
56 از اتفاق
57 این دلپذیرترین مصراعی است
58 که خوانده ام از آن همه خروار حرف
59 این
60 سطر از دو واژه ناهمخوان
61 اما همخون
62 در چرخش مکرر رویایی دور
63 معنای بی نهایت خود را
64 در طیفهای رنگی غمناکی
65 بر نخل روبرویم
66 در آفتاب یگانه کرده اند
67 اینگونه نیست
68 که سایه های زرد پریروز
69 در آبهای آبی امروز
70 ترصیع می شود ؟
71 و ماه بدر
72 در خالی هلال شب اول جا خوش کرده است ؟
73 اینگونه نیست
74 که صبح از خلال خیال پریشان شب می آید
75 و بره با چراغ زنگوله
76 بوهای سبز را رد می گیرد ؟
77 از اتفاق
78 عکس جوانی پدرم
79 کنار عکس پیری من افتاده
80 و روی بی نهایت این مصراع نورانی
81 دو عابر غریب
82 با سایه ای بلند و یگانه
83 آرام دور می شوند
84 سگ را
85 تنها برای گدایان و یاغی ها می بندند
86 زیرا که بوی ارباب ها همیشه یکی است
87 و آشنا
88 از پلکان مداین فرود می آیم
89 نانی نخواسته بودم
90 تنها فروغ فسفری عدل
91 فراز سردر ایوان
92 چشمان زودباورم را
93 فریفته بود
94 و بر کنار دجله
95 آرام و تلخکام قدم می زنم
96 تنها الاغ های فرتوت تن به سللسه ی عدل می سایند
97 تا خارش جرب را لختی فرو نشانند
98 و آنگاه
99 کنج طویله ای و
100 بافه قصیلی
101 روح فقیر آنها را کافی است
102 سگ را
103 تنها برای گدایان و یاغی ها
104 از بند می گشایند
105 وقتی که سنگ را البته بسته باشند
106 زیرا که بوی ارباب ها و الاغ ها همیشه یکی است
107 و آشنای مشام سگ
108 برادرم
109 چرا نمیشناسیم ؟
110 در حیرتم
111 می دانم فرزند مادرمی
112 برادر برادرم
113 و خواهر خواهرم
114 اما
115 نمی شناسم و نمی
116 شناسمت
117 و در حیرتم
118 جانوری گرفتار دور از مامن
119 در قفسی بسیار بزرگ به گذرگاهی
120 میان صداها و چشم های بی عاطفه
121 میان هوس های خام
122 و کودکانی معصوم و ترسان
123 که درس فردای خود را می آموزند
124 رنجاندن و به بند کشاندن را
125 یکی نانی می دهد یکی آتش سیگاری
126 یکی
127 استخوانی و دیگیر لقمه ی زهرآگینی
128 و شلاق
129 که بیرق در اهتزاز این جشن بی امان است
130 تا بیاموزم خویگری را
131 و رقصی را
132 که طبیعتم نیاموخته بود این گونه
133 چه می کنم این جا در این گذرگاه دیوانه
134 کنار برادران دیروزم
135 هم زنجیران امروز
136 و شلاق زنان همیشه ام ؟
137 و این کودکان معصومی
138 که بکارت خود را
139 در لقمه ی هیجانی خام
140 به من و صاحبان تازیانه به دستم می بازند
141 تا نمره های خوب بگیرند
142 خواهرکم ! بمان این بار
143 می شناسمت با من بمان و بیاموز این را
144 تمامی کوششم این است
145 که نطفه ی مقدس وحش را
146 در خویش پنهان دارم
147 و آن قدر اهلی نشوم که فردا
148 خرگوش ها و بلدرچین ها هم
149 نشناسندم
150 ناگهان درختان پارکهای وطن
151 تکاوران سبزپوش دشمن شدند
152 و ما
153 محصور میان برگها و ساقه ها
154 که نیزه و زوبین ها
155 مثل نهال های توفان
156 زده
157 پا در گریز و پا در بند ماندیم
158 چه گذشت ؟ افسوس
159 افسوس سایه ی خنگی و جرعه ی آبی سرد
160 و گذاری فارغ از کوچه باغ ها
161 اما
162 اکنون که تمام درختان وطن دمشنند چه بایدمان کرد ؟
163 آهای ! حاشیه نشینان کتاب ها و اجاق ها
164 ما
165 برای جنگیدن تفنگ نداریم
166 نه
167 برای گفتن دهانی
168 نه برای زیستن سایه ای
169 نه برای مردن گودالی
170 آی ! یای
171 حلاج
172 انگور بود
173 پس از درخت دارش چیدند
174 تا وعدهاش شراب فراهم شود
175 تاریخ عشق و شورش اندیشه را
176 در عصر جهل هار…
177 عینالقضات
178 سیب سرخ جوانی بود
179 پس از درخت دارش چیدند
180 تا قصۀ گناه
181 – آمیزش تلخی و شیرینی –
182 در چرخههای شعر بگردد… تا ما…
183 امروز نیز
184 با هر فشار ماشه
185 حلاج و عین القضاتها
186 مانند برگ پاییزی
187 از شاخسار مصرعها
188 میافتند
189 تا…
190 آه ای درخت خسته
191 همسایۀ قدیم سبز
192 تو باز میوه میدهی؟