- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید
2 کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
3 چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید
4 کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید
5 بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
6 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
7 کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
8 زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
9 به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید
10 هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
11 کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
12 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
13 زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
14 به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
15 به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
16 درخت سیب ار گویی زدیبا طیلسانستی جهان گویی همه پروشی وپر پر نیانستی
17 مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی به دو دستم بشادی بر، می چون ارغوانستی
18 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
19 دلا باز آی تا با تو غم دیرینه بگسارم حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم
20 دلا گرمن به آسانی ترا روزی به چنگ آرم چو جان دارم ترا زیرا که بی تو خوارم وزارم
21 دلا تا تو زمن دوری نه درخوابم نه بیدارم نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم
22 دلا تا تو زمن دوری ندانم بر چه کردارم مرا بینی چنان بینی که من یکساله بیمارم
23 دلا با تو وفا کردم کزین بیشت نیازارم بیا تا این بهاران را به شادی باتو بگذارم
24 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
25 چه کرد آن سنگدل باتو به سختی صبر چون کردی چرا یکبارگی خود را چنین خوارو زبون کردی
26 چنین خو داشتی همواره یا این خو کنون کردی دوبهر از خویشتن بگداختی یک بهره خون کردی
27 نمودی خوار خود را و مرا چون خود زبون کردی ترا هر چند گفتم کم کن این سودا فزون کردی
28 نخستم برگراییدی و لختی آزمون کردی چو گفتم هر چه خواهی کن فسار از سر برون کردی
29 برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی چو گل خندنده گشت ای بت مرا گرینده چون کردی
30 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
31 ترا گرهمچنین شاید بگوی آن سرو سیمین را بگوی آن سرو سیمین رابگوی آن ماه و پروین را
32 بگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرین را بگو آن فخر خوبان را نگار چین و ماچین را
33 که دل بردی و دعوی کرده ای مرجان شیرین را کم از رویی که بنمایی من مهجور مسکین را
34 بیا تاشاد بگذاریم ما بستان غزنین را مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آیین را
35 همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهر آگین را ثنای میر عالم یوسف بن ناصرالدین را
36 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
37 نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
38 زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شد هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
39 تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگرشد
40 درخت روداز دیبا و از گوهر توانگر شد گوزن از لاله اندر دشت بابالین و بستر شد
41 زهر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد دگر باید شدن ما را کنون کآفاق دیگر شد
42 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی با دو نوروزی
43 می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
44 اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
45 مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم نیم زان سان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
46 زخوشرنگی چوگل گشتم ز خوشبویی چو نان گشتم ز بیم بادو برف دی به خم اندر نهان گشتم
47 بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم روانهارا طرب گشتم طربها را روان گشتم
48 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
49 می اندرگفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمد خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
50 به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
51 مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد زمرد را روان خواهم چواز روی پرنگ آمد
52 به خاصه کزهوا شبگیر آواز کلنگ آمد زکاخ میر بانگ رود بو نصر پلنگ آمد
53 کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
54 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
55 ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
56 من بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند بتی خواند که اورا شاخ باغ نسترن خواند
57 گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
58 ز خوب آیت الکرسی سه ره بر تن به تن خواند مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
59 گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند وگر شیرین سخن گویم مرا شیرین سخن خواند
60 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
61 امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد به نزد خویشتن هرکهتری را پایگه دارد
62 چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد ز مدح اندر نماندهر که از رادی سپه دارد
63 به نزد میر ابو یعقوب نیک ایمن نگه دارد زبهر زایر آوردن به ره برمرد ره دارد
64 عدو را بند و چه دارد ولی را تاج و گه دارد همیشه روز بدخواهان دولت را سیه دارد
65 نه چاهی را به گه دارد نه گاهی را به چه دارد زعفوش بهره ورتر هر که افزون ترگنه دارد
66 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
67 امیرا! باهنر میرا خداوندت معین بادا ز ایزد بر تن و جانت هزاران آفرین بادا
68 به دست تو همیشه جام و شمشیرو نگین بادا کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
69 کسی کو بر زمین عیب تو جوید در زمین بادا همه شغل تو با نیکان و سالاران دین بادا
70 ره آموز تو اندر کارها روح الامین بادا همه ساله چنین بادی همه روزه چنین بادا
71 زمانه دشمنت را وقت کین اندر کمین بادا زعدل توجهان همواره چون خلد برین بادا
72 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادونوروزی
73 گرازده فضل تو شاها یکی در آفتابستی همانادر پرستیدنش هر کس را شتابستی
74 ور آن رادی که اندر دست تست اندر سحابستی ز بارانش زمین پر گوهر و پر زرنابستی
75 وراین پاکی که اندرمذهب تست اندرآبستی به آب اندر نگه کردن همه مزد و ثوابستی
76 ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترابستی حدیث زلزله کردن به چشم خلق خوابستی
77 ور این خوشی که اندر خلق تست اندر شرابستی علاج دردها را چون دعای مستجابستی
78 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
79 امیرا ! گرجوانمردی به کار آید، جوانمردی وگر مردی همی باید، به مردی در جهان فردی
80 همی پاید ز تو رادی همی پوید ز تو مردی خزانه درخروش آمد چو آگه شد که می خوردی
81 ز غم بفزاید اندر گونه دینارها زردی به هر هفته جهانی را بپیمایی وبنوردی
82 چو گفتی صید خواهم کرد ،کردی و عجب کردی به صحرا شیر افکندی ز بیشه کرگ آوردی
83 بلی شاگرد سلطانی و لیکن نیک شاگردی نباید روزگاری دیر کاستاد جهان گردی
84 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
85 امیرا ! تابه زین کردی به غزنین اسب تازی را دو پای اندر تکاپو یست گرگانی و رازی را
86 اگر زان سو فروتازی تماشا را و بازی را نه شامی رادل اندرتن بماندنه حجازی را
87 به تک بردی نشیبی را برآوردی فرازی را بر آوردی حقیقی را فروبردی مجازی را
88 امیرا ! کارسازی تو و زینی کارسازی را نیندیشی بلندی را نیندیشی فرازی را
89 به مردی شادمان کردی روان میر غازی را بدنی خوشنود کردستی نظام دین تازی را
90 بدان شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
91 طراز جامه شاهان همی بینم به نام تو بر اسبان برفکنده خلعتی زین و ستام تو
92 همی ترسند جباران عالم از حسام تو ستاره از فلک رشوت فرستد زی سهام تو
93 مه و خورشید را رشک آید ای خسرو ز جام تو خطایی کس نیابد هیچگه اندر کلام تو
94 نظام عالمی بنهاد یزدان در نظام تو به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زیر وام تو
95 سزد بر مهتران فخر آورد کهتر غلام تو منظم کشور و لشکر بوداز انتظام تو
96 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
97 کجا اندر جهان میری و سالاری همی بینم ز شکر منتت بر گردنش باری همی بینم
98 نه اندرمردمی کردن ترا یاری همی بینم نه جز آزادگی کردن ترا کاری همی بینم
99 زتو خوبی به جای خلق بسیاری همی بینم کریمی را بر تو تیز بازاری همی بینم
100 ز کردار تو هر کس را به گفتاری همی بینم ز نیکویی به هر دم از تو کرداری همی بینم
101 بر دیگر کسان با هر گلی خاری همی بینم ترابر جایگه بیخار گلزاری همی بینم
102 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
103 امیرا! بر نتابد پیل خفتان گرانت را زگردان کس به زه کردن نداند مرکمانت را
104 نگه کن تا کمر بینی که چون زیبد میانت را یقین بخردان بنگر که چون ماند گمانت را
105 همی رشوت پذیردجان جباران سنانت را همی دعوی کند پایندگی بخت جوانت را
106 چنان خوداده ای بر چیز بخشیدن بیانت را که در بخشیدن گنجی نرنجاند زبانت را
107 زمانه آشکارا کرد نتواندنهانت را همه آسایش و شادی تنت را باد وجانت را
108 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
109 ترا عار آیدار جز گرد مردی پر جگر گردی کنون معروفی و فردا ازین معروفتر گردی
110 تو آن شاهی که اندر صید گرد شیر نر گردی به میدان گر سالاران بازور و هنر گردی
111 به نام نیکو ودولت فریدون دگرگردی به مردی چون پدر گشتی به شاهی چون پدر گردی
112 شه فرخنده پی هستی شه پیروز گر گردی بزرگی را و شاهی را درخت بارور گردی
113 چو اسکندر به پیروزی جهان را گرد بر گردی به داد و عدل در گیتی چو نوشیروان سمر گردی
114 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
115 امیرا باش تا سلطان ترا طبل و علم سازد ز بهر جنگ بدخواهان ترا خیل و حشم سازد
116 سپاهی از عرب خواهد سپاهی از عجم سازد ترا اندر سپهداری مکان روستم سازد
117 در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چوایوان مداین مر ترا ایوان جم سازد
118 ز بهر خدمتت مردان مرد محتشم سازد زمال خویشتن یک یک ز بهر تو نعم سازد
119 به مدح تو عطا بخشد بنام تو درم سازد نه آن خسرو ز فرزندان همی یک خوب کم زد
120 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد ونوروزی
121 بسازد کار تو زیرا که شاه کارسازست او امیر حق شناسست او، شه کهتر نوازست او
122 جهان او را ست و ز شاهان گیتی بی نیازست او خداوند نشیبست اوخداوند فراز ست او
123 گهی کهتر نوازست او گهی دشمن گدازست به رادی چون سحابست اوبه پاکی چون نماز ست او
124 حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجازست او وگر گویی طرازم ده خداوند طراز ست او
125 به طاعت خلق را ز ایزد سوی جنت جو از ست او ترا از آشکارا یکدل و پاکیزه رازست او
126 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
127 دگر نوروز را خیل از در مشکوی بگذاری به هنجاری که کاری تو گل خودروی بگذاری
128 وز آن سوخان وزین سورای را یکسوی بگذاری نه آنجا رنگ بگذاری نه اینجا بوی بگذاری
129 قضای تیغها را بر سر بدگوی بگذاری به نیرو زورمندان را بر و بازوی بگذاری
130 نه تاب اندر تن شیر نر از نیروی بگذاری نه طاقت در روان دشمن بدخوی بگذاری
131 کجا چوگان به کف گیری ز کیوان گوی بگذاری به نیزه موی بشکافی به ناوک روی بگذاری
132 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک رادر جهان هر روز جشنی بادو نوروزی
133 همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم را چو بر هر چشمه ای، حیوان وبر هر چاه، زمزم را
134 همی تابرخزان باشد بهی نوروز خرم را چو بر خلدی وبر کرباس دیبار او ملحم را
135 همیشه تابه گیتی شادیی از پی بود غم را چنان چون کز پی هر سور دارد دهر ماتم را
136 همی تا بر هنرهر جای بستایند رستم را چنان کاندر جهانداری و اندر مرتبت جم را
137 مقدم بادی اندر پادشاهی هر مقدم را مطیع خویش گردانیده جباران عالم را
138 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روزجشنی بادو نوروزی
139 سپه را پشتبان بادی جهان را پادشا بادی جهان را پادشا بادی طرب را آشنا بادی
140 امیر کاردان بادی شه فرمانروا بادی عجم را روستم بادی عرب را مرتضا بادی
141 مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی
142 خداوند سخن بادی خداوند سخا بادی خداوند نعم بادی خداوند عطا بادی
143 شفای هر غمی بادی و دفع هر بلا بادی بزرگی را بقا بادی بقا را منتها بادی
144 بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی