- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
2 شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد کی غم بود از سوختن صد چو من او را
3 گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
4 ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند پیش دهن دوست مجال سخن او را
5 تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
6 درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
7 لعل تو شکر داد به خروار به هر کس عار است مگر، دادن شکر به من او را
8 رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
9 کی جان جلال از کف محنت به درآید تا زلف پریشان تو باشد وطن او را