- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پیش ذوالقرنین شد مردی دژم سیم خواست از شاه عالم یک درم
2 شاه کان بشنود گفت ای بی خبر از چو من شاهی که خواهد این قدر
3 گفت پس شهری ده و گنجی مرا تا براید کار بی رنجی مرا
4 گفت چندینی بشاه چین دهند تو که باشی تا ترا چندین دهند
5 سالک سرگشته چون اینجا رسید رخت همت هرچه بد اینجا کشید
6 روی از پس رفتنش ممکن نبود ور ز پس میرفت دل ساکن نبود
7 ره بپیشان بردنش امکان نداشت زانکه هیچ این ره سروپایان نداشت
8 دید عالم عالم از خون موج زن گاه عرش و گاه گردون موج زن
9 صد هزاران عالم پر شور بود جای زاری بد نه جای زور بود
10 لاجرم انبان زاری برگرفت در بدر بی زور زاری درگرفت
11 خویشتن را رسته دید اول ز بند لاجرم بر شد برین دود بلند
12 پر شد از پندار وسودا در گرفت زان بدین زودی ز بالا درگرفت
13 اول آغازی نهاد از جبرئیل صدقه میجست او چو ابناء السبیل
14 در بدر میرفت تا پایان کار بشنو اکنون قصه از پیشان کار