- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت
2 هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
3 رها نکرد دل از زلف خود باستبداد گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت
4 از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت
5 خراب تر ز دلم در جهان نیافت غمت از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت
6 نه من، هر آنکه بدل مهر دلبری دارد بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت
7 من آن فسرده دل و سر بزیر پر مرغم که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت
8 شبی بمجمع عشاق عارفی میگفت خوش آنکه سر بره یار در شتاب انداخت