ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت از عارف قزوینی

عارف قزوینی

عارف قزوینی

عارف قزوینی

ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت

1 ز زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت

2 هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت

3 رها نکرد دل از زلف خود باستبداد گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت

4 از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت

5 خراب تر ز دلم در جهان نیافت غمت از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت

6 نه من، هر آنکه بدل مهر دلبری دارد بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت

7 من آن فسرده دل و سر بزیر پر مرغم که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت

8 شبی بمجمع عشاق عارفی میگفت خوش آنکه سر بره یار در شتاب انداخت

عکس نوشته