1 ای دل بچه زهره خواستی یاری را کو کرد هلاک چون تو بسیاری را
2 دل گفت که تا شوم همه یکتائی این خواستم که بهر همین کاری را
1 روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
2 روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را میجست شب آن کنجکاو
1 من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
2 گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد