1 زیبد آن را درو درگاه، که از همت جود طاق دلهای گدایان بدرش طاقنماست
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
1 نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
2 شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
1 دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
2 بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را