1 زد شمع جهان بر دل من دی ناری در سوز و گداز از آن شدم دیناری
2 گفتا: که به بی دلی شدی دیناری گفتم که شدم بیدل و بی دین آری
1 ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک
2 در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک
1 سرو را خطه کمال نماند رونق گلشن جمال نماند
2 طاق ایوان مکرمت بشکست سرو بستان اعتدال نماند
1 دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
2 کامم این بود که در پای تو میرم روزی مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز