1 زر چو شد جمع، ز خود حادثه بر می آرد آتش خرمن گل، بر سر هم ریختن است!
1 خواهد گشود عقده دلهای ریش را در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
2 راضی به کم نگشته پی بیش میدود نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
1 دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
2 بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
1 گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟ سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
2 می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را