- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زکمان ابروی دلنشین چو خدنک غمزه رها کنی سز دار بتیربهای او دو هزار خون خطا کنی
2 تو زهر طرف که کشی کمان کنمت سپر تن ناتوان که مباد بر دل دیگران رهی از مراوده وا کنی
3 کشم آنچه ناز توانمت گاه پیش غیر نخوانمت که ستیزه جوئی و دانمت که بهانه بهر جفا کنی
4 بدلم شرر زدی از ستم زدم ز غیرت مشق دم بکن آنچه دانیم ای صنم که ز ماست هر چه بما کنی
5 بخدنگ غمزۀ جانستان چو ز پا فکندیم ایجوان چه شود دمی بوداع جان نگهی اگر بقفا کنی
6 ز بلای چشم تو کشوری همه شب ستاده بداوری تو دگر ندانمت ای پری که بکار خلق چها کنی
7 نه بنزد خویش خوانیم نه ز کوی خویش برانیم نه ببندی و نه رهائیم نه کشی مرا نه دوا کنی
8 رطب است خارجفای تو شکر است زهر بلای تو چو توئی چو نیست بجای تو صنما بکن که بجا کنی
9 چه جفا که نیّر ناتوان نکشد ز دست تو دلستان بفدای چشم تو ایجوان که کشی مرا و رها کنی