1 زاهدم گفت زهد میباید از من این کارها نمیآید
2 جام می گیرم ار بکف گیرم شاهدی گر کشم ببر شاید
3 زهد جز اهل عقل را نسزد رند را جام باده میباید
4 من و مستی و عشق مه رویان ناصحم بهر خویش میلاید
5 آنچه باید نمیتوانم کرد کنم از دستم آنچه میآید
6 دادهام خویش را بدست بتان میکشم آنچه بر سرم آید
7 خویش را وقف شاهدان کردم تا شهیدم کنند و جان پاید
8 گر کشندم بلطف میزیبد ور کشندم بقهر میشاید
9 بر سر عاشقان خود این قوم هر چه آرند شاید و باید
10 خوشتر از شهدو شکرست ای فیض زهر کز دست دوستان آید