1 ز رویش بر فلک عکسی یست خود کی مثل او باشد نه چون خورشید باشد عکس خورشیدار در آب افتد
2 نه خود کامی یست گر خواهم نقاب از رخ براندازد مرا غیرت کشد ترسم که آتش در نقاب افتد
3 مصیبت دوستم پهلوی بیدردی به خاکم کن که خواهم بعد مردن نیز روحم در عذاب افتد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دردا که یار بر سر لطف نهان نماند نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
2 شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
1 مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانهام کز نگاه آشنایش از خرد بیگانهام
2 من شرارم دوری آتش نمیسازد مرا تا ز آتش دور گشتم با فنا همخانهام
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به