- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
2 ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
3 ز موتوا قبل اگر میدانی این راز بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
4 ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت بباید مرد اینجا از طبیعت
5 ز موتوا قبل اگر از خود بمیری توبه از بدروخورشیدی منیری
6 بمیر ای شیخ و بی او زندگانی مکن در صورت و در این معانی
7 بمیرای شیخ بیش از آنکه میری اگر مرد رهی از جان بمیری
8 بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش حجاب زندگی بردار از پیش
9 بمیر ای شیخ چون منصور حلاج که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
10 بمیر ای شیخ کین عین الیقین است که این عین الیقین راه بین است
11 همه از مرگ ترسانند اینجا که سرّ آن نمیدانند اینجا
12 همه از مرگ ترسانند از خویش که سیری این چنین دارند از پیش
13 همه از مرگ ترسانند مانده ولیکن مررموز آن نخوانده
14 همه از مرگ ترسانند چون بید که کی ذره رسد در سوی خورشید
15 اگر آگه شوند اینجا یقین باز ازین مرگست آخر عزت و ناز
16 اگر آگه شدی اینجا بدانند که از سرش سر موئی بدانند
17 ازین مرگست آخر زندگانی بقای صرف و ذوق جاودانی
18 ازین مرگست اینجادیدن ذات نمیدانند از آن مانند ذرات
19 ازین مرگست بیماری عقبی توخوان و دان یقین اسرار مولا
20 ازین مرگست آخر دید جانان یکی بیند آنگه عین اعیان
21 نه مرگست اینکه عین زندگانی است فراقی نیست عین شادمانیست
22 نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند که این مر عاشقانرا برگ خوانند
23 نه مرگست اینکه برگ عاشقانست هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
24 نه مرگست اینکه تجرید است عشاق نه اندر مرگ توحید است عشاق
25 نه مرگست اینکه دیدار خدایست که اندر مرگ اسرار بقایست
26 نه مرگست این حقیقت شیخ عالم که سالک میرسد دربود آن دم
27 هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت بمرد از خویش وانگه سربرافراخت
28 هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان بماند تا ابد در عشق پنهان
29 هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
30 هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید عیان مرگ دید و جان جان دید
31 هر آنکو مرگ اینجا دید راحت رسید از عشق در عین سعادت
32 هر آنکو مرگ اینجا آرزویست زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است
33 حیات طیبه در مرگ دریاب بکن بود خود اینجا ترک دریاب
34 حیات طیبه مرگست اینجا شوی بیشک خبردار اندر اینجا
35 حیات طیبه یابی در آن دم که گردد محو اینجا گاه آندم
36 حیات طیبه داری چو مردی ز مردان بیشکی تو گوی بردی
37 ز مردن میرسی سوی حیاتت در آنباقی بود عین نجاتت
38 ز مردن زندگی جاوید حاصل نداند این معانی جز که واصل
39 ز مردن آخر کار اندر اینجا شوی بیشک خبردار اندر اینجا
40 خبر در مرگ یابی آخر کار که بیصورت شود جانان پدیدار
41 خبر در مرگ یابی واصل کل حقیقت مرگ را بین حاصل کل
42 خبر از مرگ دار و جان برافشان که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
43 خبر از مرگ دار ار مرد رازی چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
44 خبر از مرگ داری شیخ آگاه بمردم تا بدیدم من رخ شاه
45 بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم از آن فارغ من از شاه و امیرم
46 بمردم تا بماندم زندهٔ دوست بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست
47 بمردم تا بماندم جاودان من شدم در جاودانی جان جان من
48 بمردم تا بماندم ذات باقی حیاتی دیدم اندر ذات باقی
49 بمردم تا شدم از خود خبردار از آن اسرار کل گفتم در این دار
50 بماندم تا شدم هستم بقا من نمودم حق عیانم از لقا من
51 بمردم تا خبر دارم ز هر چیز نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
52 بمردم تا شدم ذات خداوند برون جستم بیکباره ازین بند
53 بمردم تا شدم خورشید تابان بماندم تا ابد جاوید جانان
54 بمردم تا شدم دیدار بیچون بگفتم با تو این اسرار بیچون
55 بمردم تا شدم اعیان در اینجا نمودم خویش را جانان در اینجا
56 بمردم تا شدم عین بقا من ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن
57 بمردم زنده اندر مردگی شیخ نباشم اندرین افسردگی شیخ
58 فسرده دان کسی کز خود نمیرد حقیقت دوست اندر برنگیرد
59 فسرده آنکسی باشد درین راه که نبود او زسرّ مرگ آگاه
60 فسرده آنکسی باشد بمعنی که از خود مینمیرد سوی دنیی
61 چرا دل بستهٔ در درد و در رنج نتازی هیچ اندر سوی این گنج
62 چرا دل بستهٔ در عین خواری از آن پرگار سیرت برقراری
63 چرا دل بستهٔ در محنت و غم از آن افتادهٔ در انده و غم
64 چرا دل بستهٔ اندر بلا تو از آنی دایم اینجا مبتلا تو
65 چرا دل بستهٔخوار و شکسته در اینجا کمتر از نشخوار کشته
66 چرا دل بسته در عین زندان دمادم میبری جور فراوان
67 چرا اندوه تست از شادمانی که در دنیا کنی آخر ندانی
68 که از دنبال هر شادی غمی هست پس این شادی رها کن جان تو از دست
69 از آن شادی که دارد عین دنیا چه بریابی تو اندر عین عقبی
70 اگر میدانی این معنی تو ره بر مکن شادی درین بار آدمی سر
71 میان خاک شادی کرده آغاز خبر نایافته ز انجام و آغاز
72 ترا آخر ز شادی چیست آخر که در دنیا نخواهی زیست آخر
73 اگر صد سال مانی رفت باید میان خاک و خونت خفت باید
74 اگر صد سال مانی میروی تو زمانی گوش کن تا بشنوی تو
75 اگر صد سال مانی مُرد خواهی اگر هستی گدا ور پادشاهی
76 اگر صد سال مانی درجهانت بباید رفتن از اینجا جهانت
77 اگر صد سال مانی در حقیقت حقیقت محو خواهد شد طبیعت
78 اگر صد سال خواهی در یقینت بباید رفت در زیر زمینت
79 اگر صد سال مانی نیز و پنجاه بباید مردنت اینجای ناگاه
80 بباید مرد ازین صورت یقین شیخ تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
81 یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب تو از مردان یقین اینجا خبریاب
82 یقی از مرگ تو آگاه گردی بمرگ اینجا به کلی شاه گردی
83 یقین مرگ بین و زنده دل باش که چون مردی بخواهی دید نقاش
84 بمیر و زنده شو اینست معنی بمردن بین تودلدارت بعقبی
85 بمیرد زنده شو اینست روحت ابی صورت یقین عین فتوحت
86 بمیر و زنده شو بیمنتها تو که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
87 بمیر و زنده شو بیصورت اینجا نظر کن بعد از این منصورت اینجا
88 بمیرو زنده شو از ذات بیچون چو خور تا بنده شو از ذات بیچون
89 اگر میری نمیری نیز شاهی خدائی بینی ازدید الهی
90 الهی یافتی اینجا بگو هان زنی دم از وصول سرّ قرآن
91 حقیقت کل شوی خواننده دوست وزو هر نکته داننده دوست
92 حقیقت کل شوی اینجا یقین دان که خواهی گشت محو ذات جانان
93 همه ذرات خواهانند فی الله در آخر جمله از محو هوالله
94 همه ذرات ما اندر نمودار فنا دیدند راز و هست دیدار
95 از آن از مرگ بیشک زندگانیست که این غمها به آخر شادمانیست
96 در آخر راحتست از ذات تحقیق یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
97 در آخر رستگاری سوی ذاتست یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
98 در آخر رستگاری دید خواهی چنان خواهم که کل توحید خواهی
99 مگردان رخ ز توحید آخر کار یکی میدان یکی دید آخر کار
100 یکی دید است آخر چون بمردی اگر از دید دیدی گوی بردی
101 یکی دید است آخر گر به بینی یکی دید است گر ظاهر به بینی
102 یکی دید است از آن شو در عیان گم که درآن میشود جان و جهان گم
103 یکی دید است از اعلی به اسفل از آن دیدار بین اسرار اول
104 یکی دید است اندر وی فنا گرد کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد
105 یکی دید است بیچون گر بدانی درین دید صور بیشک توانی
106 یکی دید است بیچون راست بنگر که اندر جزو وکل یکتاست بنگر
107 یکی دید است اندر وی دوئی نیست درو دیدار مائی و توئی نیست
108 یکی دید است توحید است نامش از این معنی عیان دید است نامش
109 یکی دید است از آن معبود گویند باسم اینجا همان معبود جویند
110 که آن معبود اینجا باز یابی ز بود خویشتن این راز یابی
111 ز بود خود مشو بیرون و بنگر که اندر تست آن بی چون و بنگر
112 ز بود خود مشو بیرون در اینجا در اینجا بازبین بیچون در اینجا
113 تو از بود فنا معبودمی بین وزینجا گه زیان و سود می بین
114 زیانت نفس دان و سود جانت حقیقت راهبر معبود جانت
115 در اینجا گر بجان پیوند جوئی همه با تست اینجا پس چه جوئی
116 حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
117 ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
118 چو کردی ترک جسم و جان زبودت یکی باشد حقیقت در نمودت
119 چو کردی ترک جسم و جان در اینجا شوی چون اولین یکسان در اینجا
120 چو کردی ترک جسم و جان حقیقت حقیقت حق بود بیشک طبیعت
121 چو کردی ترک جسم و جان بدانی حقیقت هم بدان راز نهانی
122 چو کردی ترک جسم و جان به آفاق تو چون عشاق باشی در جهان طاق
123 چو کردی ترک جسم و جان بدانی به بینی آنگهان دیدار مولی
124 نه آگاهند شیخا در یقین هان که مرگ آمد نمود جان جانان
125 نه آگاهند از این جان حقیقت که این آمد سرانجام حقیقت
126 سرانجام همه مرگست آخر که جمله این جهان ترکست آخر
127 ازین شک آخرت مقصود چبود زیانت سودتست و سود چبود
128 که بی صورت تو جان خویش بینی ز پیدائی نهان خویش بینی
129 نهانخویش بشناس از عیانت عیان خواهد بُد آخر مر نهانت
130 نهان خویش بشناس و یقین بین گذر کن از صور عین الیقین بین
131 نهان خویش بشناس از خدائی مکن یک لحظه ازمعنی جدائی
132 همی گویم بمیر و زنده دل شو وگرنه هم در اینجا عینکل شو
133 بزرگانی کز اینجا گوی بردند از آن دیدند کز دید ار بردند
134 چو میدیدند کین دنیای غدّار نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار
135 دو روزی نزد ایشان چون سرابی حقیقت مینمود اینجای خوابی
136 شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق حقیقت خواستند از شاه توفیق
137 چو توفیق عیانت باز دیدند ز دید شاه هم شهباز دیدند
138 حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان ز حق عین دلیل آمد بر ایشان
139 کنون باید که دل بیدار داری دل از دنیا به کل بیزار داری
140 بمیری این زمان از دید دنیا نه بینی این زمان جز دید مولی
141 بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت که باید شد سوی مولا حقیقت
142 جهان هیچست جز مولی نجویند سخن خود هیچ از دنیا نگویند
143 تمامت انبیا زین سرّ اسرار حقیقت از خدا گشتند خبردار
144 همه از جبرئیل آن پیک حضرت رسیدند در نمود عزّ و قربت
145 ز جبریل امین بیدار گشتند ز بود نفس کل بیزار گشتند
146 نمود حق بدیدند از یقین باز در اینجا گه رسیدند از یقین باز
147 تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت که همراه تو است اینجا دلیلت
148 دلیلت با تو است و می ندانی چنین اینجایگه می باز مانی
149 دلیلت با تو اندر راه معنی ویست از خیر و شر آگاه معنی
150 دلیلت با تو اینجا ره برده ره خود را بسوی شاه برده
151 دلیلت با تو اینجا در میانست درین پیدا ترا در جان نهان است
152 دلیلت با تو و تو بیخبر زو چنین افتادهٔ در گفت و درگو
153 دلیلت با تو تو آگاه کرده همه ذرات تو در راه کرده
154 تو زوغافل چنین اینجا بمانده برسوائی درین غوغا بمانده
155 تو زوغافل چنین مانده در اینجا فتاده در میان شور و غوغا
156 تو زو غافل دریغا کو ندیدی اگرچه وصف او بیحد شنیدی
157 اگر وصفش کنم چون دانی اینجا به بیرون راه مینتوانی اینجا
158 مشو غافل که این معنی یقین است که او در اندرونت پیش بین است
159 ترا این جبرئیل اینجا بیاید که این درهای معنی برگشاید
160 دمادم میدهد پیغام جانان همی گوید دمادم نام جانان
161 تو از پیغام او حرفی ندیده یقین حرفی تو از وی ناشنیده
162 همه گفتار ما از اوست امروز از آن معنی ما نیکوست امروز
163 همه گفتار ما از او پدید است حقیقت جمله او گفت و شنیداست
164 همه گفتار ما از وی عیانست دمادم از درین شرح و بیانست
165 اگر از گفت او راهی بری تو نمود او در اینجابنگری تو
166 دمادم اندر اینجا اوبگفتار همی گوید درونم سرّ اسرار
167 ز گفتارش یقین اینجا جنیدم بدام او بمانده خار و قیدم
168 که داند تا مر اینجا گه بنمود حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
169 حقیقت سالکان در دید او یار شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز
170 هر آنکو دید او بشناخت اینجا ز دیدش جان ودل دریافت اینجا
171 گروهی آدمش گویند تحقیق ز ذات او دمش جویند توفیق
172 گروهی علت اولاش گویند گروهی آدم معناش گویند
173 گروهی گفتهاند اینجاش اعلام که اینجا میرساند وحی و پیغام
174 گروهی جبرئیلش گفته ازناز که بیشک دیده است انجام و آغاز
175 همه انوار و اسراری که بوده است حقیقت مرد را اعیان نموده است
176 تمامت انبیای راز دیده یقین در حضرت ایشان رسیده
177 بگفته راز جانان پیش ایشان ز دید جان بیش اندیش ایشان
178 خبردار است و چیزی مینداند بجز حق او ز خود چیزی نخواند
179 هر آن اسرار کاینجا گفته از یار کند عشاق را اینجا خبردار
180 از آنش عقل کل خوانده است منصور که او از کل نباشد یک زمان دور
181 از آنش عقل کل گویند از راز که دیده است از عیان انجام و آغاز
182 از آنش عقل کل خوانند در دید که کلی حق نمیبیند ز توحید
183 از آنش عقل کل خوانند در ذات که کل میبیند اینجا جمله ذرات
184 نمود او ز دیدار است جانان حقیقت صاحب اسرار است جانان
185 نمود او نداند کس به جز من کزو شد شیخ مر اسرار روشن
186 نمود او مرا اینجا یقین است که اینجا عقل کلم پیش بین است
187 حقیقت عقل کل بوده است بنگر یقین الهام معبود است بنگر
188 از آن حضرت خبردار است اینجا از آن بیشک پدیدار است اینجا
189 از آن حضرت خبر او میدهد باز تو واقف گرد گر میدانی این راز
190 از آن حضرت ابی چون راز دارد دمادم مر ترا پاسخ گذارد
191 خبردارت کند از نیک و از بد تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد
192 دمادم میخوری در غفلت خویش جدا مانده چنین از قربت خویش
193 دمی بااو در اینجا آشنا گرد که او گرداندت اندر خدا فرد
194 دمی را او در اینجا باش یکتا که بنماید ترا نقاش اینجا
195 تو از الهام بیچون درحقیقت زمانی گوش میکن بیطبیعت
196 که تا او می چو میگوید همان کن بروز اینجایگه مرگوش جان کن
197 بگوش جان ازو بشنو در اینجا ازو کن رازها باور در اینجا
198 دریغا با که میگویم من این راز که داند تا بداند این یقین باز
199 کسی درخواب رفته او چه داند که او در خواب بود خود بداند
200 مگر از خواب او بیدار گردد در اینجا صاحب اسرار گردد
201 چو در خوابی کجا یابی تو معنی دریغاره نبردی سوی مولی
202 اگر از عقل کل هستی خبردار چو ما از عین این هستی خبردار
203 ابا ما جبرئیل اندر میانست حقیقت شیخ در شرح و بیانست
204 ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا یقین اندر عیان ماست پیدا
205 ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی ره معنی ببرده در سخن گوی
206 ابا ما جبرئیل اسرار گفته است حقیقت جمله از دیدار گفته است
207 همه از یار گفت اسرار با ما حقیقت بر سر این دار با ما
208 همه از یار گفت اینجا حقیقت نمود اینجا گه اسرار حقیقت
209 همه از یار گفت اینجای با ما از آن گشتیم از دیدار یکتا
210 که داند جبرئیلم تا کدامست که کار از جبرئیل ماتمام است
211 که داند جبرئیل ما در اینجا که خواهد مر دلیل ما در اینجا
212 که داند جبرئیلم شیخ بیچون بگویم با تو این اسرار اکنون
213 حقیقت جبرئیلم مصطفایست که او کل رازدار پادشاه است
214 حقیقت جبرئیل ماست اینجا زهر معنی دلیل ماست اینجا
215 حقیقت جبرئیلش عقل کل بود از آن پیوسته اندر نقل کل بود
216 مرا او عین کل اینجاست بیشک از آنم دیده از دیدار او یک
217 مرا پیغام او داد از خدائی مرا بخشید اینجا روشنائی
218 مرا پیغام او داد از نمودم در اینجا بود او کرده در سجودم
219 مرا پیغام او داد از حقیقت که بیرون آمدم کل از طبیعت
220 مرا پیغام اوداد از عنایت رسانید اندرین عین عیانت
221 مرا پیغام او داد از یکی باز که تادیدم یکی را بیشکی باز
222 مرا پیغام او داد از عیانش که واصل هستم از شرح و بیانش
223 مرا پیغام اوداده است از دید که یکی گردد اندر عین توحید
224 مرا پیغام او داده است اینجا درم از بود بگشاده است اینجا
225 مرا پیغام او داده است الحق که چون حقی ز حق میگو اناالحق
226 اناالحق من ز قول او ز دستم یقین در قول وفعل او بدستم
227 مرا جبریل کلی ذات اویست از آن اینجا مرادر گفتگویست
228 مرا بیواسطه اینجا یقین اوست از آن ای شیخ دین در گفت و گویست
229 چو او جبریل راه ماست اینجا یقین جبریل شاه ماست اینجا
230 زهی جبریل ما به ز آن دیگر زهی اعیان ما اعیان دیگر
231 چه میگویم بگو ای شیخ دیندار که باشد این سخن ما را خریدار
232 بمگذر این زمان از عقل کل تو دمادم گوش میکن نقل کل تو
233 که نقل من همه از مصطفایست که او جبریل جمله انبیایست
234 بمعنی و بصورت رهنما اوست ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
235 زهی مهتر که منصور است رازست در اینجا بازبین اعتراز و نازست
236 زهی مهتر که هستی رهنما تو گزین انبیا و اولیا تو
237 حقیقت هرچه بینی مصطفا بین محمد در همه نور خدا بین
238 تو منگر هیچ بی احمد در اینجا ز احمد بنگر اندرهر در اینجا
239 حقیقت شیخ اندر مجلس ما حقیقت زر شده از وی مس ما
240 که بیشک آمد آن را کیمیایست که او از کیمیای آن بقایست
241 تو اندر کیمیاگر راه داری کنی مس را بزرگرهوشیاری
242 ز دید کیمیای شرع بگذر که گردد ناگهانت مس چون زر
243 مس تو از شریعت زر شود هان ازین سرور مست بازد شود هان
244 از آن سو مگذر و بنگر درین راز که گرداند ترا از خود سرافراز
245 ازین سروردمی بگذر یقین تو کزو گردی حقیقت راه بین تو
246 ازین سرور که منصور است برادر یقین منصور از او آمد خبردار
247 ازین سرور منم پیروز امروز بنور عشق او گشته دل افروز
248 ازین هر دو منم امروز دیندار اناالحق میزنم از وی درین دار
249 ازین سرور منم جانان شده کل ز دید بود خود پنهان شده کل
250 ازین سرور منم بیشک خداوند خداوندم چنین کردست در بند
251 ازین سرور منم واصل در اینجا ز وصل او گشاده در در اینجا
252 ازین سرور منم امروز سرور ز عشقش بازم این جاجان و هم سر
253 سر و جانم بمهر او ببازم که جز او نیست اینجا سرفرازم
254 جمالش در درون جان نهانست جمالش در همه چیزی عیان است
255 جمالش در دل و در جان واصل نمیبینی تو او را شیخ حاصل
256 ببین تا چند بارت گفتم این راز نمییابی تو این معنی کل باز
257 به بین تا چند بارت باز گفتم در اسرار هر نوعی بسفتم
258 جنید اینجا ز دید مصطفایست که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست
259 نه این هر سه یکی باشد ز اعیان تو دید مصطفی دان دید جانان
260 جنیدا بهترین دینست احمد درون دیده ره بین است احمد
261 هر آنکو مصطفی در خود عیان دید ز دید مصطفی بس دید جان دید
262 هر آنکو مصطفا را یافت بیشک بسوی مصطفا بشتافت بیشک
263 هر آن کو مصطفی دیده است اینجا حقیقت عین توحید است اینجا
264 ز دید احمد مرسل یقین دان ازو هر مشکلی حل این، یقین دان
265 اگر اینجا به بینی مصطفایت همین جاگه به بینی مربقایت
266 اگر اینجا رخ او باز بینی درون ذرهها زو راز بینی
267 اگر اینجا رخ او یافتی باز بمعنی و بصورت شو سرافراز
268 الا ای شیخ چونست این معانی ز من بشنو که چونست این معانی
269 حقیقت نور ذات آمد محمد از آن عین صفات آمد محمد
270 ازو بشناس اینجا قربت دوست کزو اینجا رسی در حضرت دوست
271 بدان احمد که احمد یافت در خویش حجاب عشق را برداشت از پیش
272 بنورش تا ابد اینجا بقا دید ز نور عرش اینجا با صفا دید
273 بنورش راه کرد او سوی منزل بمنزل در رسید و گشت کامل
274 بنورش راه شرع حق عیان یافت بمنزل در رسید و جان جان یافت
275 بنورش گر در اینجا راز بینی مر او را هم ز خود می باز بینی
276 بنورش هرچه دیدم راز دیدم که او را در حقیقت باز دیدم
277 ازو من ساختم اینجا اناالحق مرا برگفت هان برگوی الحق
278 مرا او گفت چندین بار گفتم اناالحق شیخ اندر دار گفتم
279 هر آنچه سرور ما گفت ما را یقین مانیز آن گفتیم اینجا
280 ازو گفتیم و از وی باز گوئیم ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
281 ازو گفتیم ما اینجا حقیقت مر این سر نهان پیدا حقیقت
282 ازو گفتیم ما اینجا هوالله اناالحق ما زدیم از ما سوی الله
283 کجامردی که اینجا بشنود راز حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
284 بدین ما که آن دین خدائیست حقیقت عشق آیین خدائیست
285 بدین ما اگر ره میبری تو ز هفتم آسمانها بگذری تو
286 بدین ما در اینجا سر فرود آر که از دینم به بینی تو رخ یار
287 بدین ما هر آنکو رغبت آرد دمی در دین ما او پای دارد
288 ز دین ما شود اینجا یقین او خدا خود میشود اندر یقین او
289 حقیقت مستی اندردین ماهست در آخر نیستی آئین ما هست
290 اگر از نیستی ره باز بینی تو هم در نیستی این راز بینی
291 ره عشاق اندر نیستی بود ز عین نیستی دیدند معبود
292 ره عشاق اندر نیستی خاست که اندر نیستی هستیش پیداست
293 ز هستی گر رسی در نیستی باز تو اندر نیستی گردی سرافراز
294 ز هستی گر رسی در قربت دوست حقیقت نیست بینی حضرت دوست
295 دمی بی نیستی اینجا مزن دم حقیقت نیستی بنگر دریندم
296 بود این هستی اشیا پدیدار که عین نیستی بد ناپدیدار
297 مرین معنی ندانم با که گویم ویا زین سر درین معنی چه جویم
298 ز اول چون ندانی آخرت چون شود بیشک بظاهر معنیت چون
299 چواول می ندانی آخر کار چگونه آید اینجاگه پدیدار
300 چواول می ندانی رازت اینجا کجا بوده است و چون آغازت اینجا
301 چو اول می ندانی وحدت کل چگونه رهبری در حضرت کل
302 چو اول می ندانی اولینت چگونه بازی بینی آخرینت
303 چو اول می ندانی ماندهٔ تو اگرچه صد معانی خواندهٔ تو
304 چو اول می ندانی ذات اینجا کجادانی عیان آیات اینجا
305 ز اول شو خبردار حقیقت از اول دان مر اسرار حقیقت
306 از اول شو خبردار یقین تو در آخر اول اینجا گه ببین تو
307 از اول گرم آخر راه داری از این معنی دل آگاه داری
308 دلی باید که او نبود مبدل که اینجا باز بیند سرّ اول
309 دلی باید در اینجا صاحب اسرار که از اول بود شیخا خبردار
310 دلی باید از اول بینشان او که آخر باز بیند جان جان او
311 از اول شیخ میباید خبر داشت پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
312 از اول گر شوی اینجا خبردار چو منصورت کند از عشق بردار
313 مرا مقصود ای شیخم چه چیز است نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
314 مرا مقصود اول ذات جانان کنون اعیان در این ذرات جانان
315 مرا مقصود از اول یار بوده است کنون اینجا در این گفتار بوده است
316 دراول نیستت بود این زمان هست کجا او را هلم او را من از دست
317 برین دست بریده گوش دارم ورا کزوی در این سر هوش دارم
318 در آخر اولم شیخا ببین باز چه میخواهی ز اول راز آغاز
319 در آخر اولم اینجا نظر کن ز اول بود جانت را خبر کن
320 در آخر اولیم شیخا عیانست نمیبینی که در شرح و بیانست
321 در آخر اولم شیخا پدید است اباتو اندرین گفت و شنید است
322 ابا دید تو شیخا ساخت امروز زهی معنی ترا پرداخت امروز
323 یقین میگویمت شیخا که مائیم که دید خود دمادم مینمائیم
324 در این حق الیقین راه بینان ترا تقریر کردم هان یقین دان
325 حقیقت شیخ این از خود شنو باز ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز
326 مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا که تا در حق نباشی غره اینجا
327 سخنهایم همه باتست در دید نه با دیگر بصورت عین تقلید
328 ز توحید عیان خواهم نمودن ترا من جان جان خواهم نمودن
329 عیان بنمایمت روشن چو خورشید چنان کان را همی بینی تو جاوید
330 عیان بنمایمت اینجایگه من درونت با برون دیدار شه من
331 عیان بنمایمت در دید بیچون یکی گردانمت من بیچه و چون
332 مرو بیرون ز خود شیخا زمانی ز معنی می شنو هر دم بیانی
333 مرو بیرون زخود در لاوالا که تا در عشق گردانمت یکتا
334 مرو بیرون ز خود شیخا دمادم که اینجا گه رسانم اندر آن دم
335 مرو بیرون زخود شیخا در اسرار که تا آرم ترا قربت پدیدار
336 ابا خود آشنا باشد یقین او ابا خود او بود در گفت و در گو
337 ابا خود آشنای لامکان است مکان را جملگی دیدار جانست
338 کنون او در مکان ز آن راز دارد ولی در لامکان اعزاز دارد
339 کنون اندر مکان دید دیدت نه با من با همه گفت و شنیدت
340 یکی بیچون شناسم در خدائی ورا کو نیستش هرگز جدائی
341 دوئی نبود که بیچونست جانان حقیقت هفت گردونست جانان
342 چو جانان آفتاب و ماهتاب است که خورشید و مهش در تک و تابست
343 ورای ذات او چیز دگر نیست بجز منصور کس را زوخبر نیست
344 حقیقت از یکی اعیانست پیدا اگر نه در دوئی جانست پیدا
345 ز یکی گر شوی بیرون ندانی میان خاک و خون بیشک نمانی
346 یکی بین و مرو بیرون زخویشت که بنهاده است او اعیان پیشت
347 ز اعیان یاب دیدار الهی کز اعیانست اسرار الهی
348 گر از اعیان خبرداری تو مائی ابا اعیان من کن آشنائی
349 گر از اعیان خبرداری حقیقت ز باغ ما تو برداری حقیقت
350 گر از اعیان خبرداری فنا باش که رویت چون نمود اینجای نقاش
351 چو در اعیان خود راهی نبردی نه صافت خوانم این جا و نه دُردی
352 چنین پیدا جمال یار پنهان بهرزه میدهند اینجایگه جان
353 چنین پیدا جمال یار اینجا ازو منصور برخوردار اینجا
354 چنین پیدا جمال بینشانی دمادم گفته او راز نهانی
355 چنین پیدا جمال بیچه و چون فکنده نور خود برهفت گردون
356 چنین پیدا جمال شاه عالم نماید وصل خود اینجا دمادم
357 چنین پیدا جمال ذات اینجا یقین درجمله ذرات اینجا
358 چنین پیداست شیخا بیچه و چون توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
359 همه اینجا توئی اندر جمالت نمودار است اعیان وصالت
360 همه اینجا توئی چیزی دگر نیست که بیند مر ترا چون راهبر نیست
361 همه اینجاتوئی و رهبر خود یقین اندر عیان خیر و شر خود
362 همه اینجاتوئی جمله نکوئی حقیقت خود تواندر گفتگوئی
363 همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز که میگویندش اینجا از عدم نیز
364 همه اینجاتوئی ای ذات بیچون که میخوانی همه آیات بیچون
365 همه اینجا توئی بیشک حقیقت که پیدائی یکی در یک حقیقت
366 ز پیدائی خود هستی یگانه تو خواهی بود با خود در میانه
367 توخواهی بود شیخ و کس نباشد بجز تو در جهان بس نباشد
368 در این اسرار شیخا در یقینی بجز حق هیچ در عالم نبینی
369 حقیقت آنکه در حق هست باقی بماند جاودان اویست باقی
370 حقیقت آنکه شد هست هوالله بماند جاودان هست هوالله
371 درین اسرار شیخا در یقینی بجز جبار در عالم چه بینی
372 اگر مردی ز خود دایم بمانی بذات جاودان قایم بمانی
373 اگر مردی زخود جاوید گشتی ز نور ذات حق خورشید گشتی
374 همه مردان ز دید خود بمردند از آن در راه معنی گوی بردند
375 همه مردان بمردند از صور هان برستند آن زمان از خیر و شر هان
376 چنین بین شیخ دمدم میر از خود درین دنیا تو عبرت گیر از خود