- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
2 خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
3 من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
4 در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
5 تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
6 تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
7 بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
8 نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا
9 «نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا