ز جان خاور آن سوز از اقبال لاهوری زبور عجم 138

اقبال لاهوری

آثار اقبال لاهوری

اقبال لاهوری

ز جان خاور آن سوز کهن رفت

1 ز جان خاور آن سوز کهن رفت دمش واماند و جان او ز تن رفت

2 چو تصویری که بی تار نفس زیست نمی داند که ذوق زندگی چیست

3 دلش از مدعا بیگانه گردید نی او از نوا بیگانه گردید

4 به طرز دیگر از مقصود گفتم جواب نامهٔ محمود گفتم

5 ز عهد شیخ تا این روزگاری نزد مردی بجان ما شراری

6 کفن در بر بخاکی آرمیدیم ولی یک فتنهٔ محشر ندیدیم

7 گذشت از پیش آن دانای تبریز قیامتها که رست از کشت چنگیز

8 نگاهم انقلابی دیگری دید طلوع آفتابی دیگری دید

9 گشودم از رخ معنی نقابی بدست ذره دادم آفتابی

10 نپنداری که من بی باده مستم مثال شاعران افسانه بستم

11 نبینی خیر از آن مرد فرو دست که بر من تهمت شعر و سخن بست

12 بکوی دلبران کاری ندارم دل زاری غم یاری ندارم

13 نه خاک من غبار رهگذاری نه در خاکم دل بی اختیاری

14 به جبریل امین همداستانم رقیب و قاصد و دربان ندانم

15 مرا با فقر سامان کلیم است فر شاهنشهی زیر گلیم است

16 اگر خاکم به صحرائی نگنجم اگر آبم به دریائی نگنجم

17 دل سنگ از زجاج من بلرزد یم افکار من ساحل نورزد

18 نهان تقدیر ها در پردهٔ من قیامت ها بغل پروردهٔ من

19 دمی در خویشتن خلوت گزیدم جهانی لازوالی آفریدم

20 «مرا زین شاعری خود عار ناید که در صد قرن یک عطار ناید»

21 بجانم رزم مرگ و زندگانی است نگاهم بر حیات جاودانی است

22 ز جان خاک ترا بیگانه دیدم به اندام تو جان خود دمیدم

23 از آن ناری که دارم داغ داغم شب خود را بیفروز از چراغم

24 بخاک من دلی چون دانه کشتند به لوح من خط دیگر نوشتند

25 مرا ذوق خودی چون انگبین است چه گویم واردات من همین است

26 نخستین کیف او را آزمودم دگر بر خاوران قسمت نمودم

27 اگر این نامه را جبریل خواند چو گرد آن نور ناب از خود فشاند

28 بنالد از مقام و منزل خویش به یزدان گوید از حال دل خویش

29 تجلی را چنان عریان نخواهم نخواهم جز غم پنهان نخواهم

30 گذشم از وصال جاودانی که بینم لذت آه و فغانی

31 مرا ناز و نیاز آدمی ده به جان من گداز آدمی ده

32 نخست از فکر خویشم در تحیر چه چیز است آنکه گویندش تفکر

33 کدامین فکر ما را شرط راه است چرا گه طاعت و گاهی گناه است

34 درون سینهٔ آدم چه نور است چه نور است این که غیب او حضور است

35 من او را ثابت سیار دیدم من او را نور دیدم نار دیدم

36 گهی نازش ز برهان و دلیل است گهی نورش ز جان جبرئیل است

37 چه نوری جان فروزی سینه تابی نیرزد با شعاعش آفتابی

38 بخاک آلوده و پاک از مکان است به بند روز و شب پاک از زمان است

39 شمار روزگارش از نفس نیست چنین جوینده و یابنده کس نیست

40 گهی وامانده و ساحل مقامش گهی دریای بی پایان بجامش

41 همین دریا همین چوب کلیم است که از وی سینه دریا دو نیم است

42 غزالی مرغزارش آسمانی خورد آبی ز جوی کهکشانی

43 زمین و آسمان او را مقامی میان کاروان تنها خرامی

44 ز احوالش جهان ظلمت و نور صدای صور و مرگ و جنت و حور

45 ازو ابلیس و آدم را نمودی ازو ابلیس و آدم را گشودی

46 نگه از جلوهٔ او ناشکیب است تجلی های او یزدان فریب است

47 به چشمی خلوت خود را ببیند به چشمی جلوت خود را ببیند

48 اگر یک چشم بر بندد گناهی است اگر با هر دو بیند شرط راهی است

49 ز جوی خویش بحری آفریند گهر گردد به قعر خود نشیند

50 همان دم صورت دیگر پذیرد شود غواص و خود را باز گیرد

51 درو هنگامه های بی خروش است درو رنگ و صدا بی چشم و گوش است

52 درون شیشهٔ او روزگار است ولی بر ما بتدریج آشکار است

53 حیات از وی بر اندازد کمندی شود صیاد هر پست و بلندی

54 ازو خود را به بند خود در آرد گلوی ماسوا را هم فشارد

55 دو عالم می شود روزی شکارش فتد اندر کمند تابدارش

56 اگر این هر دو عالم را بگیری همه آفاق میرد ، تو نمیری

57 منه پا در بیابان طلب سست نخستین گیر آن عالم که در تست

58 اگر زیری ز خود گیری زبر شو خدا خواهی بخود نزدیک تر شو

59 به تسخیر خود افتادی اگر طاق ترا آسان شود تسخیر آفاق

60 خنک روزی که گیری این جهان را شکافی سینه نه آسمان را

61 گذارد ماه پیش تو سجودی برو پیچی کمند از موج دودی

62 درین دیر کهن آزاد باشی بتان را بر مراد خود تراشی

63 بکف بردن جهان چار سو را مقام نور و صوت و رنگ و بو را

64 فزونش کم کم او بیش کردن دگرگون بر مراد خویش کردن

65 به رنج و راحت او دل نبستن طلسم نه سپهر او شکستن

66 فرورفتن چو پیکان در ضمیرش ندادن گندم خود با شعیرش

67 شکوه خسروی این است این است همین ملک است کو توام بدین است

68 چه بحر است این که علمش ساحل آمد ز قعر او چه گوهر حاصل آمد

69 حیات پر نفس بحر روانی شعور آگهی او را کرانی

70 چه دریائی که ژرف و موج داراست هزاران کوه و صحرا بر کنار است

71 مپرس از موجهای بیقرارش که هر موجش برون جست از کنارش

72 گذشت از بحر و صحرا را نمی داد نگه را لذت کیف و کمی داد

73 هر آن چیزی که آید در حضورش منور گردد از فیض شعورش

74 بخلوت مست و صحبت ناپذیر است ولی هر شی ز نورش مستنیر است

75 نخستین می نماید مستنیرش کند آخر به آئینی اسیرش

76 شعورش با جهان نزدیک تر کرد جهان او را ز راز او خبر کرد

77 خرد بند نقاب از رخ گشودش ولیکن نطق عریان تر نمودش

78 نگنجد اندرین دیر مکافات جهان او را مقامی از مقامات

79 برون از خویش می بینی جهانرا در و دشت و یم و صحرا و کان را

80 جهان رنگ و بو گلدستهٔ ما ز ما آزاد و هم وابستهٔ ما

81 خودی او را بیک تار نگه بست زمین و آسمان و مهر و مه بست

82 دل ما را به او پوشیده راهی است که هر موجود ممنون نگاهی است

83 گر او را کس نبیند زار گردد اگر بیند ، یم و کهسار گردد

84 جهان را فربهی از دیدن ما نهالش رسته از بالیدن ما

85 حدیث ناظر و منظور رازی است دل هر ذره در عرض نیازی است

86 تو ای شاهد مرا مشهود گردان ز فیض یک نظر موجود گردان

87 کمال ذات شی موجود بودن برای شاهدی مشهود بودن

88 زوالش در حضور ما نبودن منور از شعور ما نبودن

89 جهان غیر از تجلی های ما نیست که بی ما جلوهٔ نور و صدا نیست

90 تو هم از صحبتش یاری طلب کن نگه را از خم و پیچش ادب کن

91 «یقین میدان که شیران شکاری درین ره خواستند از مور یاری»

92 بیاری های او از خود خبر گیر تو جبریل امینی بال و پر گیر

93 به بسیاری گشا چشم خرد را که دریابی تماشای احد را

94 نصیبب خود ز بوی پیرهن گیر به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر

95 خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر اسیر بند تدبیرش مه و مهر

96 چو آتش خویش را اندر جهان زن شبیخون بر مکان و لامکان زن

97 وصال ممکن و واجب بهم چیست؟ حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

98 سه پهلو این جهان چون و چند است خرد کیف و کم او را کمند است

99 جهان طوسی و اقلیدس است این پی عقل زمین فرسا بس است این

100 زمانش هم مکانش اعتباری است زمین و آسمانش اعتباری است

101 کمان را زه کن و آماج دریاب ز حرفم نکتهٔ معراج دریاب

102 مجو مطلق درین دیر مکافات که مطلق نیست جز نورالسموات

103 حقیقت لازوال و لامکان است مگو دیگر که عالم بیکران است

104 کران او درون است و برون نیست درونش پست ، بالا کم فزون نیست

105 درونش خالی از بالا و زیر است ولی بیرون او وسعت پذیر است

106 ابد را عقل ما ناسازگار است «یکی» از گیر و دار او هزار است

107 چو لنگ است او سکون را دوست دارد نبیند مغز و دل بر پوست دارد

108 حقیقت را چو ما صد پاره کردیم تمیز ثابت و سیاره کردیم

109 خرد در لامکان طرح مکان بست چو زناری زمان را بر میان بست

110 زمان را در ضمیر خود ندیدم مه و سال و شب و روز آفریدم

111 مه و سالت نمی ارزد بیک جو بحرف «کم لبثتم» غوطه زن شو

112 بخود رس از سر هنگامه بر خیز تو خود را در ضمیر خود فرو ریز

113 تن و جان را دو تا گفتن کلام است تن و جان را دو تا دیدن حرام است

114 بجان پوشیده رمز کائنات است بدن خالی ز احوال حیات است

115 عروس معنی از صورت حنا بست نمود خویش را پیرایه ها بست

116 حقیقت روی خود را پرده باف است که او را لذتی در انکشاف است

117 بدن را تا فرنگ از جان جدا دید نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید

118 کلیسا سبحهٔ پطرس شمارد که او با حاکمی کاری ندارد

119 بکار حاکمی مکر و فنی بین تن بیجان و جان بی تنی بین

120 خرد را با دل خود همسفر کن یکی بر ملت ترکان نظر کن

121 به تقلید فرنگ از خود رمیدند میان ملک و دین ربطی ندیدند

122 «یکی» را آنچنان صد پاره دیدیم عدد بهر شمارش آفریدیم

123 کهن دیری که بینی مشت خاکست دمی از سر گذشت ذات پاکست

124 حکیمان مرده را صورت نگارند ید موسی دم عیسی ندارند

125 درین حکمت دلم چیزی ندید است برای حکمت دیگر تپید است

126 من این گویم جهان در انقلابست درونش زنده و در پیچ و تابست

127 ز اعداد و شمار خویش بگذر یکی در خود نظر کن پیش بگذر

128 در آن عالم که جزو از کل فزون است قیاس رازی و طوسی جنون است

129 زمانی با ارسطو آشنا باش دمی با ساز بیکن هم نوا باش

130 و لیکن از مقامشان گذر کن مشو گم اندرین منزل سفر کن

131 به آن عقلی که داند بیش و کم را شناسد اندرون کان و یم را

132 جهان چند و چون زیر نگین کن بگردون ماه و پروین را کمین کن

133 و لیکن حکمت دیگر بیاموز رهان خود را از این مکر شب و روز

134 مقام تو برون از روزگار است طلب کن آن یمین کو بی یسار است

135 قدیم و محدث از هم چون جدا شد که این عالم شد آن دیگر خدا شد

136 اگر معروف و عارف ذات پاکست چه سودا در سر این مشت خاکست

137 خودی را زندگی ایجاد غیر است فراق عارف و معروف خیر است

138 قدیم و محدث ما از شمار است شمار ما طلسم روزگار است

139 دمادم دوش و فردا می شماریم به هست و بود و باشد کار داریم

140 ازو خود را بریدن فطرت ماست تپیدن نارسیدن فطرت ماست

141 نه ما را در فراق او عیاری نه او را بی وصال ما قراری

142 نه او بی ما نه ، بی او چه حال است فراق ما فراق اندر وصال است

143 جدائی خاک را بخشد نگاهی دهد سرمایه کوهی بکاهی

144 جدائی عشق را آئینه دار است جدائی عاشقان را سازگار است

145 اگر ما زنده ایم از دردمندی است وگر پاینده ایم از دردمندی است

146 من و او چیست اسرار الهی است من و او بر دوام ما گواهی است

147 بخلوت هم بجلوت نور ذات است میان انجمن بودن حیات است

148 محبت دیده ور بی انجمن نیست محبت خود نگر بی انجمن نیست

149 به بزم ما تجلی هاست بنگر جهان ناپید و او پیداست بنگر

150 در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست که اینجا هیچکس جز ما و او نیست

151 گهی خود را ز ما بیگانه سازد گهی ما را چو سازی می نوازد

152 گهی از سنگ تصویرش تراشیم گهی نادیده بر وی سجده پاشیم

153 گهی هر پردهٔ فطرت دریدیم جمال یار بیباکانه دیدیم

154 چه سودا در سر این مشت خاکست ازین سودا درونش تابناکست

155 چه خوش سودا که نالد از فراقش و لیکن هم ببالد از فراقش

156 فراق او چنان صاحب نظر کرد که شام خویش را بر خود سحر کرد

157 خودی را دردمندامتحان ساخت غم دیرینه را عیش جوان ساخت

158 گهر ها سلک سلک از چشم تر برد ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد

159 خودی را تنگ در آغوش کردن فنا را با بقا هم دوش کردن

160 محبت در گره بستن مقامات محبت در گذشتن از نهایات

161 محبت ذوق انجامی ندارد طلوع صبح او شامی ندارد

162 براهش چون خرد پیچ و خمی هست جهانی در فروغ یکدمی هست

163 هزاران عالم افتد در ره ما بپایان کی رسد جولانگه ما

164 مسافر جاودان زی جاودان میر جهانی را که پیش آید فراگیر

165 به بحرش گم شدن انجام ما نیست اگر او را تو در گیری فنا نیست

166 خودی اندر خودی گنجد محال است خودی را عین خود بودن کمال است

167 که من باشم مرا از من خبر کن چه معنی دارد «اندر خود سفر کن»

168 خودی تعویذ حفظ کائنات است نخستین پرتو ذاتش حیات است

169 حیات از خواب خوش بیدار گردد درونش چون یکی بسیار گردد

170 نه او را بی نمود ما گشودی نه ما را بی گشود او نمودی

171 ضمیرش بحر ناپیدا کناری دل هر قطره موج بیقراری

172 سر و برگ شکیبائی ندارد بجز افراد پیدائی ندارد

173 حیات آتش خودیها چون شررها چو انجم ثابت و اندر سفر ها

174 ز خود نا رفته بیرون غیر بین است میان انجمن خلوت نشین است

175 یکی بنگر بخود پیچیدن او ز خاک پی سپر بالیدن او

176 نهان از دیده ها در های و هوئی دمادم جستجوی رنگ و بوئی

177 ز سوز اندرون در جست و خیز است به آئینی که با خود در ستیز است

178 جهان را از ستیز او نظامی کف خاک از ستیز آئینه فامی

179 نریزد جز خودی از پرتو او نخیزد جز گهر اندر زو او

180 خودی را پیکر خاکی حجاب است طلوع او مثال آفتاب است

181 درون سینهٔ ما خاور او فروغ خاک ما از جوهر او

182 تو میگوئی مرا از «من» خبر کن چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟

183 ترا گفتم که ربط جان و تن چیست سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست

184 سفر در خویش زادن بی اب و مام ثریا را گرفتن از لب بام

185 ابد بردن بیک دم اضطرابی تماشا بی شعاع آفتابی

186 ستردن نقش هر امید و بیمی زدن چاکی به دریا چون کلیمی

187 شکستن این طلسم بحر و بر را ز انگشتی شکافیدن قمر را

188 چنان باز آمدن از لامکانش درون سینه او در کف جهانش

189 ولی این راز را گفتن محال است که دیدن شیشه و گفتن سفال است

190 چه گویم از «من» و از توش و تابش کند« انا عرضنا» بی نقابش

191 فلک را لرزه بر تن از فر او زمان و هم مکان اندر بر او

192 نشیمن را دل آدم نهاد است نصیب مشت خاکی او فتاد است

193 جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر

194 خیال اندر کف خاکی چسان است که سیرش بی مکان و بی زمان است

195 بزندان است و آزاد است این چیست کمند و صید و صیاد است این چیست

196 چراغی در میان سینهٔ تست چه نور است این که در آئینهٔ تست

197 مشو غافل که تو او را امینی چه نادانی که سوی خود نبینی

198 چه جزو است آنکه او از کل فزون است طریق جستن آن جزو چون است

199 خودی ز اندازه های ما فزون است خودی زان کل که تو بینی فزون است

200 ز گردون بار بار افتد که خیزد به بحر روزگار افتد که خیزد

201 جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟ به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟

202 به ظلمت مانده و نوری در آغوش برون از جنت و حوری در آغوش

203 به آن نطقی دل آویزی که دارد ز قعر زندگی گوهر بر آرد

204 ضمیر زندگانی جاودانی است بچشم ظاهرش بینی زمانی است

205 به تقدیرش مقام هست و بود است نمود خویش و حفظ این نمود است

206 چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست که تقدیر از نهاد او برون نیست

207 چه گویم از چگون و بی چگونش برون مجبور و مختار اندرونش

208 چنین فرمودهٔ سلطان بدر است که ایمان در میان جبر و قدر است

209 تو هر مخلوق را مجبور گوئی اسیر بند نزد و دور گوئی

210 ولی جان از دم جان آفرین است به چندین جلوه ها خلوت نشین است

211 ز جبر او حدیثی در میان نیست که جان بی فطرت آزاد جان نیست

212 شبیخون بر جهان کیف و کم زد ز مجبوری به مختاری قدم زد

213 چو از خود گرد مجبوری فشاند جهان خویش را چون ناقه راند

214 نگردد آسمان بی رخصت او نتابد اختری بی شفقت او

215 کند بی پرده روزی مضمرش را بچشم خویش بیند جوهرش را

216 قطار نوریان در رهگذار است پی دیدار او در انتظار است

217 شراب افرشته از تاکش بگیرد عیار خویش از خاکش بگیرد

218 چه پرسی از طریق جستجویش فرو آرد مقام های و هویش

219 شب و روزی که داری بر ابد زن فغان صبحگاهی بر خرد زن

220 خرد را از حواس آید متاعی فغان از عشق می گیرد شعاعی

221 خرد جز را فغان کل را بگیرد خرد میرد فغان هرگز نمیرد

222 خرد بهر ابد ظرفی ندارد نفس چون سوزن ساعت شمارد

223 تراشد روز ها شب ها سحر ها نگیرد شعله و چیند شرر ها

224 فغان عاشقان انجام کاریست نهان در یکدم او روزگاریست

225 خودی تا ممکناتش وا نماید گره از اندرون خود گشاید

226 از آن نوری که وا بیند نداری تو او را فانی و آنی شماری

227 از آن مرگی که میآید چه باک است خودی چون پخته شد از مرگ پاک است

228 ز مرگ دیگری لرزد دل من دل من جان من آب و گل من

229 ز کار عشق و مستی برفتادن شرار خود به خاشاکی ندادن

230 بدست خود کفن بر خود بریدن بچشم خویش مرگ خویش دیدن

231 ترا این مرگ هر دم در کمین است بترس از وی که مرگ ما همین است

232 کند گور تو اندر پیکر تو نکیر و منکر او در بر تو

233 مسافر چون بود رهرو کدام است کرا گویم که او مرد تمام است

234 اگرچه چشمی گشائی بر دل خویش درون سینه بینی منزل خویش

235 سفر اندر حضر کردن چنین است سفر از خود بخود کردن همین است

236 کسی اینجا نداند ما کجائیم که در چشم مه و اختر نیائیم

237 مجو پایان که پایانی نداری بپایان تا رسی جانی نداری

238 نه ما را پخته پنداری که خامیم بهر منزل تمام و ناتمامیم

239 بپایان نارسیدن زندگانی است سفر ما را حیات جاودانی است

240 ز ماهی تا به مه جولانگه ما مکان و هم زمان گرد ره ما

241 بخود پیچیم و بیتاب نمودیم که ما موجیم و از قعر وجودیم

242 دمادم خویش را اندر کمین باش گریزان از گمان سوی یقین باش

243 تب و تاب محبت را فنا نیست یقین و دید را نیز انتها نیست

244 کمال زندگی دیدار ذات است طریقش رستن از بند جهات است

245 چنان با ذات حق خلوت گزینی ترا او بیند و او را تو بینی

246 منور شو ز نور «من یرانی» مژه برهم مزن تو خود نمانی

247 بخود محکم گذر اندر حضورش مشو ناپید اندر بحر نورش

248 نصیب ذره کن آن اضطرابی که تابد در حریم آفتابی

249 چنان در جلوه گاه یار میسوز عیان خود را نهان او را برافروز

250 کسی کو دید عالم را امام است من تو ناتمامیم او تمام است

251 اگر او را نیابی در طلب خیز اگر یابی به دامانش در آویز

252 فقیه و شیخ و ملا را مده دست مرو مانند ماهی غافل از شست

253 بکار ملک و دین او مرد راهی است که ما کوریم و او صاحب نگاهی است

254 مثال آفتاب صبحگاهی دمد از هر بن مویش نگاهی

255 فرنگ آئین جمهوری نهاد ست رسن از گردن دیوی گشادست

256 نوا بی زخمه و سازی ندارد ابی طیاره پروازی ندارد

257 ز باغش کشت ویرانی نکوتر ز شهر او بیابانی نکوتر

258 چو رهزن کاروانی در تک و تاز شکمها بهر نانی در تک و تاز

259 روان خوابید و تن بیدار گردید هنر با دین و دانش خوار گردید

260 خرد جز کافری کافر گری نیست فن افرنگ جز مردم دری نیست

261 گروهی را گروهیدر کمین است خدایش یار اگر کارش چنین است

262 ز من ده اهل مغرب را پیامی که جمهور است تیغ بی نیامی

263 چه شمشیری که جانها می ستاند تمیز مسلم و کافر نداند

264 نماند در غلاف خود زمانی برد جان خود و جان جهانی

265 کدامی نکته را نطق است اناالحق چه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلق

266 من از رمز اناالحق باز گویم و گر با هند و ایران راز گویم

267 مغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت «حیات از خود فریبی خورد و من »گفت

268 خدا خفت و وجود ما ز خوابش وجود ما نمود ما ز خوابش

269 مقام تحت وفوق و چار سو خواب سکون و سیر و شوق و جستجو خواب

270 دل بیدار و عقل نکته بین خواب گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب

271 ترا این چشم بیداری بخواب است ترا گفتار و کرداری بخواب است

272 چو او بیدار گردد دیگری نیست متاع شوق را سوداگری نیست

273 فروغ دانش ما از قیاس است قیاس ما ز تقدیر حواس است

274 چو حس دیگر شد این عالم دگر شد سکون و سیر و کیف و کم دگر شد

275 توان گفتن جهان رنگ و بو نیست زمین و آسمان و کاخ و کو نیست

276 توان گفتن که خوابی یا فسونی است حجاب چهره آن بی چگونی است

277 توان گفتن همه نیرنگ هوش است فریب پرده های چشم و گوش است

278 خودی از کائنات رنگ و بو نیست حواس ما میان ما و او نیست

279 نگه را در حریمش نیست راهی کنی خود را تماشا بی نگاهی

280 حساب روزش از دور فلک نیست بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست

281 اگر کوئی که «من» وهم و گمان است نمودش چون نمود این و آن است

282 بگو با من که دارای گمان کیست یکی در خود نگر آن بی نشان کیست

283 جهان پیدا و محتاج دلیلی نمیآید به فکر جبرئیلی

284 خودی پنهان ز حجت بی نیاز است یکی اندیش و دریاب این چه رازست

285 خودی را حق بدان باطل مپندار خودی را کشت بی حاصل مپندار

286 خودی چون پخته گردد لازوالست فراق عاشقان عین وصالست

287 شرر را تیز بالی میتوان داد تپید لایزالی میتوان داد

288 دوام حق جزای کار او نیست که او را این دوام از جستجو نیست

289 دوام آن به که جان مستعاری شود از عشق و مستی پایداری

290 وجود کوهسار و دشت و در هیچ جهان فانی خودی باقی دگر هیچ

291 دگر از شنکر و منصور کم گوی خدا را هم براه خویشتن جوی

292 بخود گم بهر تحقیق خودی شو انا الحق گوی و صدیق خودی شو

293 که شد بر سر وحدت واقف آخر؟ شناسای چه آمد عارف آخر؟

294 ته گردون مقام دلپذیر است و لیکن مهر و ماهش زود میر است

295 بدوش شام نعش آفتابی کواکب را کفن از ماهتابی

296 پرد کهسار چون ریگ روانی دگرگون می شود دریا بآنی

297 گلان را در کمین باد خزان است متاع کاروان از بیم جان است

298 ز شبنم لاله را گوهر نماند دمی ماند دمی دیگر نماند

299 نوا نشنیده در چنگی بمیرد شرر ناجسته در سنگی بمیرد

300 مپرس از من ز عالمگیری مرگ من و تو از نفس زنجیری مرگ

301 فنا را بادهٔ هر جام کردند چه بیدردانه او را عام کردند

302 تماشا گاه مرگ ناگهان را جهان ماه و انجم نام کردند

303 اگر یک زره اش خوی رم آموخت به افسون نگاهی رام کردند

304 قرار از ما چه میجوئی که ما را اسیر گردش ایام کردند

305 خودی در سینهٔ چاکی نگهدار ازین کوکب چراغ شام کردند

306 جهان یکسر مقام آفلین است درین غربت سرا عرفان همین است

307 دل ما در تلاش باطلی نیست نصیب ما غم بی حاصلی نیست

308 نگه دارند اینجا آرزو را سرور ذوق و شوق جستجو را

309 خودی را لازوالی میتوان کرد فراقی را وصالی میتوان کرد

310 چراغی از دم گرمی توان سوخت به سوزن چاک گردون میتوان دوخت

311 خدای زنده بی ذوق سخن نیست تجلی های او بی انجمن نیست

312 که برق جلوهٔ او بر جگر زد؟ که خورد آن باده و ساغر بسر زد

313 عیار حسن و خوبی از دل کیست؟ مه او در طواف منزل کیست؟

314 «الست» از خلوت نازی که برخاست «بلی» از پردهٔ سازی که برخاست

315 چه آتش عشق در خاکی بر افروخت هزاران پرده یک آواز ما سوخت

316 اگر مائیم گردان جام ساقی است به بزمش گرمی هنگامه باقی است

317 مرا دل سوخت بر تنهائی او کنم سامان بزم آرائی او

318 مثال دانه می کارم خودی را برای او نگهدارم خودی را

319 تو شمشیری ز کام خود برون آ برون آ ، از نیام خود برون آ

320 نقاب از ممکنات خویش برگیر مه و خورشید و انجم را به برگیر

321 شب خود روشن از نور یقین کن ید بیضا برون از آستین کن

322 کسی کو دیده را بر دل گشود است شراری کشت و پروینی درود است

323 شراری جسته ئی گیر از درونم که من مانند رومی گرم خونم

324 وگرنه آتش از تهذیب نوگیر برون خود بیفروز ، اندرون میر

عکس نوشته
کامنت
comment