-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
2 پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش که تخت او نظرست و بصیرتست جهانش
3 زبان جمله مرغان بداند او به بصیرت که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
4 نشان سکه او بین به هر درست که نقدست ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
5 مگر که حلقه رندان بینشان تو ببینی که عشق پیش درآید درآورد به میانش
6 ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش
7 کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
8 از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند دغل میار تو ساقی مده از این و از آنش
9 ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش