شد از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 12

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد

1 شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد روستایی خواجه را بین خانه برد

2 قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه آن بگو کان خواجه چون آمد به ده

3 روستایی در تملق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد

4 از پیام اندر پیام او خیره شد تا زلال حزم خواجه تیره شد

5 هم ازینجا کودکانش در پسند نرتع و نلعب بشادی می‌زدند

6 همچو یوسف کش ز تقدیر عجب نرتع و نلعب ببرد از ظل اَب

7 آن نه بازی بلک جانبازیست آن حیله و مکر و دغاسازیست آن

8 هرچه از یارت جدا اندازد آن مشنو آن را کان زیان دارد زیان

9 گر بود آن سود صد در صد مگیر بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر

10 این شنو که چند یزدان زجر کرد گفت اصحاب نبی را گرم و سرد

11 زانک بر بانگ دهل در سال تنگ جمعه را کردند باطل بی درنگ

12 تا نباید دیگران ارزان خرند زان جلب صرفه ز ما ایشان برند

13 ماند پیغامبر بخلوت در نماز با دو سه درویش ثابت پر نیاز

14 گفت طبل و لهو و بازرگانیی چونتان ببرید از ربانیی

15 قد فضضتم نحو قمح هائما ثم خلیتم نبیا قائما

16 بهر گندم تخم باطل کاشتید و آن رسول حق را بگذاشتید

17 صحبت او خیر من لهوست و مال بین کرا بگذاشتی چشمی بمال

18 خود نشد حرص شما را این یقین که منم رزاق و خیر الرازقین

19 آنک گندم را ز خود روزی دهد کی توکلهات را ضایع نهد

20 از پی گندم جدا گشتی از آن که فرستادست گندم ز آسمان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر