ز اقلیم حقیقت از محمدحسین غروی اصفهانی غزل 107

محمدحسین غروی اصفهانی

آثار محمدحسین غروی اصفهانی

محمدحسین غروی اصفهانی

ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم

1 ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم

2 به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم به آرامی نخفتم شب، به روز آسوده ننشستم

3 شدم آواره از گلزار وحدت با دلی پر خون چه گویم از که بگسستم ندانم با که پیوستم

4 نه هشیارم که یابم بهره ای از صحبت شیرین نه از شور شراب عشق، لیلای ازل مستم

5 منم طوطی و با زاغ و زغن در یک قفس رفتم منم دستان ولیکن با غراب البین همدستم

6 همای عرش پیما بودم و از طالع وارون کنون همراز باز آز در این منزل پستم

7 نگارا گر پر و بال مرا خستیّ و بشکستی ولی عهد مودت را من بشکسته نشکستم

8 چه دریای غمت دیدم وداع جسم و جان گفتم چه جویای لبت گشتم ز جوی زندگی جستم

9 نگارا مفتقر را نیست کن چندانکه بتوانی بجرم آنکه پندارد که من با هستیت هستم

عکس نوشته
کامنت
comment