ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت از کلیم غزل 127

ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت

1 ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت

2 چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت

3 بدامن آمد و آسود بیقراری اشک دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت

4 متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد بیاد قامت او کار ناله بالا رفت

5 ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت

6 دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت

7 ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت

8 کسی ثبات قدم در محبت دارد که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت

9 بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت

عکس نوشته
کامنت
comment