1 ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
2 به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
3 به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من
4 به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من
5 ادب در عشق می گویند خضر راه امید است نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من
6 غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من
7 هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من
8 چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من