-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز شهر دوست میآیم پیام عشق بر لبها به تلقینی کنم آزاد طفلان را ز مکتبها
2 بگو منصور از زندان اناالحق گو برون آید که دین عشق ظاهر گشت و باطل ساخت مذهبها
3 چو من هرکسی طبیبی دارد از زحمت چه غم دارد که آهی گر کشم بر کوه و صحرا افکنم تبها
4 سحرگه خسته و رنجور از خلوت برون آیم چو پروانه که از صحبت برآید آخر شبها
5 ز دست او جراحتهای زهرآلوده بنمایم به زخم ناصحان سوزن زنند از نیش عقربها
6 دل شب داشت دردی از کدورتهای حرمانم به سوی آسمان دیدم فرو بارید کوکبها
7 به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها
8 ز بیدادی که بر دل شد نکردم ضبط خود ز اول کنون کاتش همیبارد پشیمانم ز یاربها
9 «نظیری» پر گشا تا دیده دل در گشایندت که از تنگی عالم تنگ میگردند مشربها