1 تو آن گم کرده را مشنو که بیزاری پدید آید چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
2 به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو به آخر اندک اندک زو طلبگاری پدید آید
3 شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید
4 از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید
5 دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد که در صحت علامتهای بیماری پدید آید
6 به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی نشان روز روشن در شب تاری پدید آید
7 ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید
8 اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید
9 چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید