- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای ملک را ثنای صدر تو کار وی ملک را هوای قدر تو بار
2 تیر حزمت ز ماه دید سپر تیر جزمت ز مهر دید سپار
3 جود را بردی از میان بمیان بخل را کردی از کنار کنار
4 ساعد ملک و رخش دولت را تو سواری و همت تو سوار
5 پست با رفعت تو خانهٔ خان تنگ با فسحت تو شارع شار
6 بی وفای تو مهرجان ناچیز با هوای تو مهرجان چو بهار
7 صبح بدخواه ز احتشام تو گل بدگوی ز افتخار تو خار
8 عدلت آفاق شسته از آفات طبعت آزاد بوده از آزار
9 از تو بیمار ظلم را دارو وز تو اعدای ملک را تیمار
10 جز غبار نبرد تو نبرد دیدهٔ عقل سرمهٔ دیدار
11 در گل شرم مانده بی گل تو شانهٔ ماه چرخ آینه وار
12 آن کند کوشش تو با اعدا که کند بخشش تو با دینار
13 با هوای تو کفر باشد دین بی رضای تو فخر باشد عار
14 هست رایت زمانه را عادل لیک دستت زمانه را غدار
15 فلک افزون ز تو ندارد کس ای فلک ، مغز گیر و نغزش دار
16 بخت سوی درت خزان آید راست چون بت پرست سوی بهار
17 تیغ تو همچو آفتاب بنور می زداید زمانه را ز نگار
18 چرخ و ماهی ، نه ، نیستی تو، از آنک نیست این هر دو را قوام و قرار
19 بلکه از تست چرخ را تمکین بلکه از تست ماه را اظهار
20 ماهی ، از ماه ناورد کاهش چرخی ، ار چرخ نشکند زنهار
21 گر تو چرخی عدو را چراست نگون ؟ ور تو ماهی عدو چرا نزار ؟
22 جای خصمت چو جای تست رفیع زان تو تخت و آن خصمت دار
23 چون تو در روز شب کنی پیدا چون تو از خار گل کنی دیدار
24 شام گرد چو صبح زرد لباس صبح گردد چو شام تیره شعار
25 دست تو دستگاه عرض هنر بسخا و وفا و عدل و وقار
26 نورت از مهر و لطفت از ناهید برت از ابر و حلمت از کهسار
27 قهرت ، ار مجتهد شود ، ببرد آسمان را بسخره و پیکار
28 لیک لطف تو ، ای همایون رأی بلطف در بر آورد ز بحار
29 باغ عمرت ، که تازه باد مدام چشم بد دور ، روضه ایست ببار
30 روز کوشش ،چو زیر ران آری آن فضا پیکر قدر پیکار
31 سرکشان جهان حادثه ورز اختران سپهر آینه دار
32 در جود روان شود بپیش بر وجود روان کننده نثار
33 آردت فتح در مکان امکان دهدت کوه برقرار اقرار
34 رشک قدرت برد سپهر و نجوم شکر فتحت کند بلاد و دیار
35 گرم گردد ز تاب دل پیکان مرگ بارد بخصم از سوفار
36 گنج دولت دهد گزارش جنگ رای نصرة دهد حمایت یار
37 رامش مرد گنج باری وقوت تو قدری را بجنگ در مشمار
38 کار عدل تو ملک داشتنست عدل را خود جزینن نباشد کار
39 بیسار تو جود خرده یمن شد یمن زمانه پر ز یار
40 خصم تیمار دولت تو کشد خصم نیکو ترست در تیمار
41 در مقامی ، که بار زر بخشی ریزش ابر را نباشد بار
42 می گزاری بر مح وام عدو کس ندیدست رمح وام گزار
43 چرخ از آزار تو نیازارد بندگان را کجا رسد آزار؟
44 نارد از خدمت تو سر بیرون ورچه بشکافیش بنیزه چو نار
45 دشمنان را بداوری خلاف با قضاهای گنبد دوار
46 مهر و کینت بباد داده چو خاک لطف و قهرت بآب گشته چو نار
47 ای نکو خواه دولت تو عزیز وی بداندیش افتخارتو خوار
48 هرکه زنهار خواه عدل تو شد بسپارش بعالم خون خوار
49 کاه ریزه بنیزه بربایی چون کنی عزم رزم در پیکار
50 ای شده قدوهٔ وضیع و شرف ای شده قبلهٔ صغار و کبار
51 نکشد آب خصم آتش تو نکشد تاب مور مهرهٔ مار
52 کو مهی فارغ از عنای خسوف ؟ کو میی ایمن از صداع خمار؟
53 چیست آن دور و قعر او نزدیک ؟ چیست آن خرد و فعل او بسیار
54 خام او هر چه علم را پخته مست او هر چه عقل را هشیار
55 دلشکن ،لیک با دلش پیوند خوش گذر، لیک روزگار گزار
56 رنج او نزد بی دلان راحت خوار او نزد زیرکان دشخوار
57 چون دعا خوش عنان، خوش حرکت چون قصاره نورد و بی هنجار
58 اندهش همچو لهو راحت بخش آتشش همچو آب نوش گوار
59 نعره در وی شکنج موسیقی ناله در وی نوای موسیقار
60 عشق اصلیست، کز متابعش عقل غمگین بود،روان غم خوار
61 خاصه عشق بتی، که در غزلش مدحت شاه می کنم تکرار
62 شاید ارزان غزاله بنیوشد این تو آیین غزل بنغمهٔ زار
63 از دلم سوسنش برده قرار برسرم نرگسش سپرده خمار
64 ویحک! آن نرگسست یا جادو یارب! آن سوسنست یا گلزار؟
65 گفتم: از جان بعشق بیزارم گفت: عاشق ز جان بود بیزار
66 همچو چشم توانگرست لبش این بآب، آن بلؤلؤ شهوار
67 آب این تیره، آب آن روشن این گه گریه ، آن گه گفتار
68 من و ز لفین او نگونساریم لیک او بر گلست و من بر خار
69 غم دو چیز از دو چیز ببرد دیده را آب و سینه را زنگار
70 بر رخش زلف عاشقست چو من لاجرم همچو منش نست قرار
71 خورد و خوردم ز عشق او ناکام هست و هستم ز هجر اوناچار
72 او مرا خون و من ورا اندوه او ز من شاد و من ازو غم خوار
73 جگر و جان و چشم و چهرمنست در غم عشق آن بت فرخار
74 هم بغم خجسته ، هم بتن رنجور هم بخون غرقه، هم بزخم افگار
75 مویم از غم سپید گشت چو شیر دل ز مهنت سیاه گشت چو قار
76 این ز عکس بلا ببسته خضاب و آن ز راه جفا گرفته غبار
77 دوست می دارمش ، که یار منست دشمن آن به که خود نباشد یار
78 سوخت در آتشم چو می گویی؟ کم تحرقتنی بهذا النار
79 زار و زرم ز درد دوری او درد دلدار زرد دارد و زار
80 تن عیشم نحیف گشت ز غم گل بختم نهفته گشت بخار
81 چهرهٔ روشنش، که روز منست زیر زلفش مهیست در شب تار
82 غمزهٔ شوخ آن صنم بگشاد سیل خونم ز اشک خون آثار
83 دل شد و هم نبرد از وی مهر سر شد و هم نپیچید از این کار
84 موج خون دل و دو دیدهٔ من برد دریا و ابر را مقدار
85 وصل خواهم ، ندانم آن که بکس «رایگان رخ نماید یار»
86 ور نماید ، ز بس صفا که دروست راز من در رخش شود دیدار
87 بر لبش زلف عاشقست چون من لاجرم همچو منش نیست قرار
88 باد صبحست بوی زلفش ؟ نی نبود باد صبح عنبر بار
89 هست خطش فراز عارض او این یکی ابرو آن دگر گلزار
90 غم دل گر ببست بازارم مدح شه برگشایدم بازار
91 شه قزل ارسلان ، که دست و دلش هست خصم شمار روز شمار
92 حزمش آورده چرخ را بکسون عزمش افگنده خاک را بمدار
93 جای در در میانهٔ دریاست از چه معنیست دست او دربار؟
94 رغم دریا ؟ که بخل می ورزد او کند مال بر جهان ایثار
95 چه شکارست پیش او چو مصاف ؟ چه مصافست پیش او چه شکار؟
96 بدره بدره دهد بزایر زرد دجله دجله کشد ببزم عقار
97 گشت ازین بدره بدره خجل برد از آن دجله دجله یسار
98 خسروا، با زمانه در جنگم که بغم می گدازدم هموار
99 چه بود ؟گر کف تو بردارد از میان من و زمانه غبار ؟
100 تا عیانست مهر را تابش تا نهانست چرخ را اسرار
101 روز و شب جز سخا مبادت شغل سال و مه جز طرب مبادت کار